مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

روز های زندگی من

پسرم مریض شده

از پریشب تا حالا آقا پسر مریض شده پریشب ساعت 2 شب پسرم تب کرد و با گریه از خواب پرید. بهش استامینوفن دادم ولی چون تپش قلب کوچولوش خیلی زیاد شده بود بردیمش بیمارستان میلاد   آقای دکتر توی اتاق استراحت بود و بعد از یک ربع آمد اونم با په تیپی با پیژامه و زیر پیراهنی که به زور روش روپوش پوشیده بود و دکمه هاش رو هم نبسته بود (واقعاً چندش بود) اینقدر خواب آلود بودکه نمی فهمید چی میگه یه دارو داد با یه آمپول 6 cc . بعد خودش گفت نمی خواد آمپول رو بزنید یه دو سه روز صبر کنید بعد آمپول رو بزنید از مطب اومدیم بیرون و روی صندلی روبروی اتاق دکتر نشسته بودیم که آقای دکتر فریاد زد مریض اطفال دیگه نیست گفتم نه آقای دکتر دوباره فریاد زد،...
22 آبان 1390

بدون عنوان

تقدیم به بابایی خوب   پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟ پسر جواب داد:من میزنم پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید با ناراحتی از کنار پسر رد شد بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود. ... ... پسرم من میزنم یا تو؟ این بار پسر جواب داد شما میزنی؟ پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟؟؟ پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی! ...
17 آبان 1390

سفر کیش

واااااااااای از صبح تا حالا سه بار اومدم و نوشتم وسطش برق رفته و هر چی نوشتم پاک شده پسر گلم جمعه ای که گذشت پسر گلم به همراه مامان و بابا و عمو محسنش و خاله الهه مهربونش رفت کیش یا به قول خودش دریا و کلی بهش خوش گذشت. سوار هواپیما شدیم و آقا پسر کنار مامانش نشست و آقای آقا بود و با هم یه عالمه بازی کردیم و هی می گفت آقای خلبان کجاست بابا گفته من باید برم رانندگی بکنم طبق معمول گفت مامانی تو مثلاً شرک باش و منم فیونا. گفتم باشه فقط جون مادرت آروم باش که آبرومون رفت و کلی به خودم امیدواری دادم که باز جای شکرش باقیه که شرکم نه چیز دیگه ای. پسر گلم فقط یه بار دریا رفت و با بابایی رفت توی آب و عمو و خاله هم جت اسکی سوار شدن و خاله ک...
17 آبان 1390

بازم شمال

آقا پسر بازم مامان و بابا رو  پنج شبنه و جمعه ای که گذشت برده بود شمال پنج شنبه بعد از ظهر سه تایی راه افتادیم طرف شمال و بعد از اذان مغرب چون آقا پسر گرسنه بود بابایی براش جیگر خرید و پسرم اینقدر دوست داشت که یه سه چهار سیخی خورد و یه دلی از عزا در آوردیم و بعدش برای آقا پسر و بابایی گرمکن ورزشی خریدیم تا با همدیگه بپوشند   بعد از خوردن شام شب رو هم توی یه هتل خیلی تمیز نزدیک سی سنگان اتراق کردیم و نصف شب طوفان و بارون خیلی بدی شد برقها رفت آقا پسر که حسابی ترسیده بود هی میگفت اٍ چرا اینجوری شد بابایی بغلش کرده بود باهاش صحبت میکرد و از قشنگی های بارون میگفت تا بالاخره خوابش برد و صبح هم زودتر از ما بیدار شد و رف...
4 آبان 1390

بدون عنوان

سلاااااااااااااام به پسر گل مامانی که خیلی عاشقشم عزیز دلم صبح که داشتم می آمدم سرکار،سوار ماشین که شدی بیدار شدی یه نون همبرگر بسته بندی تو ماشین بود گرفتی دستت و شروع به خوردن کردی و وسط خوردن هی خوابت می برد و بیدار میشدی یه کم می خوردی و دوباره می خوابیدی .  تا رسیدیم خونه مامان شعله و گذاشتمت توی رخت خواب بیدار شدی و مثل کوآلا چسبیدی به مامانی و و بعد از چند دقیقه هم که جدات کردم دستات رو گذاشتی روی چشمات و گریه کردی جیگرم کباب شده بود ولی باید می رفتم سرکار عزیزم . چند وقت یکبار شنبه ها از این اداها در میاری چون پنج شنبه و جمعه با هم هستیم دیگه شنبه رو دوست نداری عسل مامانی یه چند وقتیه که مامان ثریا برات کارتون شرک...
23 مهر 1390

دلتنگی مامانی برای وبلاگ گل پسر

سلااااااااااااااااااااااام پسر بابا دلم خیلی برات تنگ شده بود عزیزم . ببخش خیلی وقته که به وبلاگت سر نزدم آخه سرم خیلی شلوغ بوده یه اتفاق هایی تو محل کارم افتاده که حسابی درگیر بودم البته همچنان ادامه داره مامانی بدجوری توی دوراهی مونده و نمیدونه چیکار کنه و دوباره اومده برای التماس دعا پیش شما عزیز دلم با همه ی این حرفها چه بمونه و چه بره قراره شما رو ببره مهدکودک پسر گلم دیروز رفتم مهدکودک دانشگاه امام صادق . خیلی خوشم اومد حالا باید با خودم کنار بیام و بعد شما رو ببرم به قول خودت مهدتودت شما که حسابی ذوق رفتن داری و همش میپرسی مامانی اسمم رو نوشتی تازه هفته پیش باهم دیگه رفتیم به مهدکودک و مگه میشد شما رو راض...
13 مهر 1390

سفر همدان

پنج شنبه ای که گذشت به اتفاق َآقا پسر رفتیم همدان و علیصدر سفر خیلی خوبی بود ولی آقا پسر یه کمی بدقلقی کرد و هی با مامان و بابا قهر میکرد ، یه بار موقع ناهار قهر کرد و چون شرئع کرد به داد کشیدن از رستوران بردمش بیرون و گفتم هر وقت داد و بیدادت تموم شد بیا تو . اونم دم در ایستاد و هر چی منتظر شدیم داخل نیومد. آخرشم خودم رفتم دنبالش آقای یه دنده رو آوردم توی رستوران اول رفتیم علیصدر و همونجا آقا مهدیار رو بردیم شهربازی (که البته یکی دوتا بیشتر بازی نداشت) و بعد ناهار رفتیم تا مثلاً بخوابیم که آقا مهدیار انرژیک شده بود و فقط نیم ساعت آخر یعنی 5 تا 5/5 رو خوابید و بعدش بلیط غار رو رزرو کرده بودیم و به زور بیدارش کردیم و بردیم کلی...
22 شهريور 1390

کارگاه آموزشی مادر و کودک

آقا مهدیار همچنان پروپاقرص در کلاس های آموزشیش شرکت میکنه و شدیداٌ هم علاقه منده کلی تو کلاس کیف میکنه و کاردستی درست میکنه (البته با کمک مامانیش) کلی هم دوست پیدا کرده و همش میگه مامانی کی میریم کلاس چند تا از کاردستی هایی که درست کرده رو عکسش رو میذارم: این یه قورباغه س که با پیش دستی یک بار مصرف درست کردیم اینم پاکت کارت پستاله که آقا پسر با مهر و گواش روش هنرنمایی کرده اینم کارت پستال توشه که با دستان هنرمند پسرم نقاشی شده این اثر هنری رو پسرم با استفاده از قطره چکان و همینطور قلمو آفریده (استفاده از قطره چکان برای این بود که قدرت تمرکزشون روی یه نقطه خاص زیاد بشه ) این بادبا...
14 شهريور 1390

یه سلامی خدمت آقا پسر

سلام پسر گلم یادته 2-3 روز پیش گفتم میام بهت میگم بابایی برام چی خریده ؟ عزیزم بابایی برام یه ساعت خوشگل خرید و شما هم یه دسته گل خوشگل که عکس دوتاش رو برات میذارم شب هم خونه دخترعمه بابایی دعوت بودیم و یک کیک خوشگل به شکل قلب خریدیم و بردیم ، قرار شد جشن دو نفره رو بذاریم برای بعد از ماه رمضان که به قول بابایی بتونیم حسابی بخوریم ( البته شاید امسال شما رو هم با خودمون بردیم حالا اگر هم نبردیم زیاد ناراحت نشو ، شما هم سر سالگرد ازدواجت ما رو دعوت نکن باشه؟!!!!)  راستی پسرم هر دوتون خیلی زحمت کشیدید ولی من همچنان شرمنده ام چون کادو بابایی که قراره یه گوشی موبایل باشه رو گفتم یاسر (پسر خاله بابایی) بگیره آخه فروشگاه ...
5 شهريور 1390