مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

روز های زندگی من

تولد شاد شش سالگی

جشن تولد امسال مهدیار بهتریییین جشن تولدی بود که تا حالا دیدم و داشتیم. یه جشن شلوغ و پر از صدا و انرژی در کنار دوستای مدرسه ای، به درخواست مهدیارم. به همراهشون شادی کردم و شعر خوندم و خندیدم و تا تونستم قربون صدقه ی همه شون رفتم. چهل و هفت تا پسر بچه ی شیطون و باادب و پر انرژی . شعرهاشون رو دست جمعی خوندن و آهنگ تولدت مبارک رو همه با هم خوندن و مهدیار گلم کلی خجالت کشیده بود. و بعد از فوت کردن شمع شش سالگیش  خودش کیکش رو به دوستاش داد و بعد به هر کدوم از دوستای سه تا کلاس،  یک بسته استیکر هدیه کرد. عکسهای تولد پسرم که البته فقط بچه های کلاس خودشون رو شامل میشه. کیک تولد به انتخاب پسرم ...
18 دی 1393

دسته گل های....

  از شاهکارای پسرام اینکه هفته ی پیش محمدصدرا موبایل عمه ایران نازنین _عمه ی بابا میثم جون_ رو توی گلدون پر از آب بامبوهای مامان ثریا انداخت. همه ی ما هم بی خبر پای میز شام مشغول شنیدن قصه ی زندگی مقدس اردبیلی از زبان بابا میثم بودیم و غرق صحبت ها که یک دفعه حس کردم محمدصدرا مشغول کار مشکوکیه و با دیدن شاهکارش از خجالت نمی دونستم جواب عمه جون رو چی بدم و مهدیار بعد از دیدن دسته گل داداشیش از خوشی بالا و پایین می پرید و تشویقش می کرد و می بوسیدش . تقریبا ساعت ده شب بود که تلاشهای عمو حمید برای درست کردن موبایل جواب نداد و بابا میثم راهی فلکه صادقیه شد و یک موبایل تقریبا شبیه گوشی قبلی عمه جون برا...
16 دی 1393

بی هیچ دلیلی

عزیز دلم برای از تو نوشتن هیچ دلیلی لازم نیست. مهربونم همین که اینقدر فهمیده و بزرگواری، همین که درک می کنی و با هر گریه و ناراحتی داداش کوچولوت از ما می خوای که بغلش کنیم یعنی بزرگ شدی. گل خوشگلم درکت می کنم اگه گاهی هم خشمت رو بروز بدی و بعضی وقتها یه کم بیشتر از معمول حسادت بکنی. قلبم تیر می کشه وقتی داداشی می شه مرکز توجه و تو خشمگین و عصبانی ناخواسته دعواش می کنی.  مهربون خودم، عاااشق قایم موشک بازیت موقع خوابم. وقتی به هر کلکی متوسل می شی که مثلا یواشکی بری و پیش بابا بخوابی و من متوجه نشم. عاشق وقتایی هستم که با بابا قهر می کنی و می گی نمیام بخوابونمت و بعد با چشمای گریون و پر از غرور می گی با...
27 آذر 1393

شیرین زبون چهارده ماهه

دَلام اولین کلمه ایه که کوچولوی من صبح ها با اون مامانی خوابالوش رو سرشار از انرژی می کنه که ترجمه ش همون سلام خودمونه. پسرک مهربون مهرماهی ما به محض کلید انداختن بابایی توی در به همراه داداشی به سمت در می دوه و دلام گویان منتظر می شه تا داداشی از آغوش بابایی خارج بشه و اون رو بغل کنه و امان از روزی که اندکی تعلل کنه و دیگه قهر و گریه ش رو نمی شه جمع کرد . دلبر مهربونم دنیای محبته و وقت و بی وقت من و بابا و داداش رو غرق بوسه می کنه و چند روز پیش دست مامان شهلای نازنینم(مامان بزرگ گلم) رو بوسید و دَلا دَلا (شهلا) گویان به بغلش رفت. به بابای گلم هم مثل بچگی مهدیار جونم عّبا (عباس) میگه که باز هم منظور...
27 آذر 1393

دغدغه از یه نوع دیگه!

همه ی روزایی که حرف مدرسه رفتن مهدیار به میون می آمد دغدغه من و پدرش _ و بیشتر هم پدرش _ این بود که مدرسه ای پیدا کنیم که با معیارهامون سازگار باشه. معیار منظورم یه شعار تکراری و ورد زبون نیست، منظورم اینه که اگر بچه ی من توی کلاس گفت نماز جمعه می ره یا به هیئت علاقه داره یا هر چیزی توی این مسیر، تشویق بشه، ترغیب بشه، از جانب معلمی که می شه یه الگوی بزرگ برای یه بچه این قضیه جدی گرفته بشه. در یک کلام رویا بافی هایی داشتیم برای خودمون. که توی این مسیرِ گشتن و پرس و جو کردن اسم مدارس اسلامی هم به نوع خودش جالب بود، جامعه ی اسلامی و تاکید روی اسلامی بودن یه مدرسه، یعنی چی؟! خلاصه اینکه گشتیم و یافتیم مدرسه ی خوب منطقه رو. و رفتم...
20 آذر 1393

دل! پذیر، پائیزی، از نوع مادرانه

یک بعد از ظهر دلگیر و ابری پاییزی وقتی تصمیم می گیری بی توجه به ریخت و پاش های از ظهر تا حالای دو وروجک و اثار به جا مانده ی انگشتان دست و پایشان جای جای خانه، کاملاَ خونسرد و سرخوش بعد از ظهرت را با یک کتاب به نیمه رسیده و یک فنجان لعابی پر از نسکافه ی داغ دلپذیر کنی باید منتظر عواقبش هم باشی چون تو یک مـــــــــادری. یک مادر با یک کوچولوی همیشه داوطلب برای خوراکی های جدید و جذاب! و نتیجه می شود اینکه کتاب امانتی خواهر را روی دسته مبل رها می کنی و دو دستی همه ی توانت را برای سر ریز نشدن فنجان داغ به کار می گیری و قاشق قاشق نسکافه ی خنک شده را روانه ی دهان باز به صدای آبه! آبه! می کنی و دست آخر هم با دستانی چسبناک و ...
17 آذر 1393