مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

روز های زندگی من

مادر واقعی

این روزها حس یک مادر واقعی رو دارم حس می کنم تازه دارم مثل مامانا می شم. انگار نه انگار که من بودم که می گفتم خودم رو درگیر مشغله های خونه و زندگی نمی کنم. حالا اینقدر کدبانو شدم که خودمم باورم نمی شه . از صبح تا شب شکر خدا می دومم و آخر شب که محمدصدرا رو می خوابونم می شم شبیه انیشتین . خدایا شکرت. تن سلامت و دل خوش رو ازمون نگیر مهربون. ****************************************************************************** پی نوشت1:یه نمونه از خانومیام همین امروز بروز کرد یهو قلمبه، حالا نمی گم که ریا نشه پ.ن2: محمدصدرا بدجوری سرماخورده و بچه م همه ش بی قراره. پ.ن3: عمه سارای نازنین دیشب بعد از دوهفته که ندیده...
1 خرداد 1393

بهار بهار بهاره، فصل گل اناره

یعنی مدیریت نی نی وبلاگ فقط منتظر بود ببینه من نیستم و اینهمه تغییرات اعمال کنه  اینجا چه خبرههههههههه؟؟؟؟؟ این چند وقته که ننوشتم ما هم کلی کارا کردیم بعلــــــــــــــه ! مثلا اینکه دیگه نی نی کوچولوم می شینه و برا خودش مردی شده، یه وقتایی هم که می افته همچین بهش برمی خوره که انگار تو المپیک شکست خورده. داداش دوست داشتنیش هم که همه جوره براش برادری می کنه، وقتی می بینه داره گریه می کنه می گه مامان خواهش می کنم بغلش کن دیگه طاقت ندارم ببینم داره گریه می کنه. و انقدر مواظبه که چیزی رو سمت دهنش نبره یا کسی اذیتش نکنه که گاهی از این همه بزرگواریش شرمنده می شم و فقط غرق بوسه ش می کنم . تو این بهار دوست داشتنی هر چی تونست...
1 خرداد 1393

تهران و فروردین

از اونجایی که من و همسر جان عااااااااشق تهرانیم تو روزای عید، خیلی زود بار و بنه رو جمع کردیم و از شمال برگشتیم و به عید دیدنی هامون رسیدیم و تهران گردی کردیم و هر لحظه خدا رو شکر کردیم که زنده ایم و سالم.       مسیر پارک برای بردن کالسکه مساعد نبود و بابایی بچه داری رو انتخاب کردن و من و مهدیار هم پارک پیمایی       ...
30 فروردين 1393

فروردین دوست داشتنی

شکر خدا عید امسال هم به خوبی و خوشی گذشت و خاطره های خوبش برامون موند. همیشه اسم عید که میاد یاد نسیم خنک و فرح بخش بهاری می افتم، یاد لباس های تمیز و لبهای خندون و کفشهای واکس زده و استرس همیشگی من بابت رسیدن سرزده ی مهمون. امسال هم شکر خدا طبق برنامه ریزی های آقای پدر آداب دید و بازدید رو تمام و کمال به جا آوردیم که البته بیشتر دید بود و فعلا بازدید زیادی نداشتیم، در نتیجه استرس های اینجانب همچنان پابرجاست. طبق معمول سال جدید رو کنار قبور شهدا تحویل کردیم و استارت عیددیدنی رو در همون ساعات اولیه سال زدیم. چند روزی رو هم شمال کنار مامان ثریا و بابا ناصر بودیم. سفره ی هفت سین سال 93: طبق روال هر سال، سال جدید رو کنار قبو...
30 فروردين 1393

این خانه در انتظار عید است

چند ساعتی بیشتر تا پایان سال 92 نمونده.  خونه تر و تمیز، سفره ی هفت سین چیده، دسته گلای نازنینم ترگل و ورگل منتظریم تا اولین عید چهارنفره رو تجربه کنیم. خدای نازنین شکرتتتتتتت، خدای مهربونی سال جدید رو سال گشایش و سلامتی و شادی برامون قرار بده. امسال حسااااااااابی امتحانمون کردی، سال عجیب و غریبی بود سالی که بعد از هر اشک و غمی یه شادی دوباره بهمون بخشیدی مهربونم. سال جدید خدایاااااااا عزیزانم، سلامتی. ********************************************************************** پ.ن1: گل پسر بزرگم برای اولین بار تنهایی رفت آرایشگاه نزدیک خونه و شاخ شمشاد برگشت و مامانی رو غرق شادی کرد. عشقممممممممممم بزرگ شده پ.ن2: در...
29 اسفند 1392

یکی بود یکی نبود

امشب برات یه قصه گفتم یه قصه از خاطرات روزایی که باهات گذروندم روزایی که خیلی دور نیستن ولی باورم نمی شه که اینقدر سریع گذشتن امشب وقتی دیدم داری گریه می کنی و دلت می خواد پیشم بخوابی کنار تختت نشستم و به یاد اون روزا سفت بغلت کردم و یکی بود یکی نبود یه پسر کوچولویی بود که همه ش می خواست بغل مامانش باشه هر جا مامانش می نشست نی نی هم میومد تو بغلش نی نی اینقدر به مامانیش وابسته شده بود که آقای دکتر مهربون گفت باید با نی نی بازی کنید ولی بذارینش زمین و بهش بگین زیاد بغل بودن خوب نیست بهش بگید لباستون پولک داره نمی تونید بغلش کنید ولی بازم نی نی بغل مامانش رو دوست داشت حالا نی نی اینقدر بزرگ شده بود که کامل تو بغل مامانی جا ن...
20 اسفند 1392

روزمرگی های مادرانه

هر بار کلی برنامه ریزی می کنم، دنبال وقت خالی می گردم، بعد از کلی کلنجار رفتن و بالاخره کنار اومدن با خودم صفحه نی نی وبلاگ دوست داشتنیم رو که باز می کنم وقتی یوزر و پسوردم رو وارد می کنم و صفحه ی کاربریم بالا میاد دقیقا همون موقع یه عالمه اولویت تو ذهنم صف می بنده که می شن مهمترین ها در اون لحظه و مثل اکثر وقتا یا قبل از نوشتن یا وسطاش کاملا پشیمون می شم و دست می کشم از هر چی وبلاگ و خاطره نویسیه. گاهی اوقات که دستم به کیبور می ره یا صدای برادر بزرگه بلند می شه و یا چشمای منتطر نی نی کوچیکه مادر رو می طلبه. گاهی اوقات هم حین نگاه کردن به مانیتور پشت زمینه ی مانیتور چشم گیر تر  از محتویات روی صفحه ش می شه چیزایی ...
12 اسفند 1392

عجبا اینم از مشاور

عزیز دلم ترسیده گاهی درکش می کنم و گاهی هم یه مقداری عصبی می شم چون هنوز هم شبا خوب نمی خوابه و مرتب بیدار می شه چند شب پیش بابا میثم یاد روزای نوزادیش رو می کرد که من همونطور که دراز کشیده بودم روی پام می ذاشتمش و می خوابوندمش از اولش هم بد خواب بود ولی حالا با وجود ترس و خیالبافی های بامزه ش بدخواب تر هم شده قبلا وقتی بیدار می شد فقط تا اتاقش همراهیش می کردم و می گفتم الان برمی گردم و سریع خوابش می برد ولی الان هی چشمای خوشگلش رو باز می کنه که ببینه پیشش نشستم یا نه هفته ی پیش دیگه حسابی کلافه شده بودم تو نی نی سایت یه نفر سایتی رو معرفی کرده بود که مشاوره ی آنلاین می دادن وارد سایتش شدم و بعد از سوال از یه مشارو محترم و کلی ...
6 اسفند 1392