مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

روز های زندگی من

برف بازی

بالاخره در روزای پایانی سال یه برف حسابی اومد و مهدیار و مامان ثریا به آرزوی برف بازیشون رسیدن از ابتدای زمستون رفته بودن و پوتین برای برف بازی خریده بودن ولی دریغ از یه برف دیروز صبح وقتی دیدیم برف اومده سریع شال و کلاه کردیم و رفتیم خونه ی مامان ثریا تو پارک پشت خونه کلیییییییییی دوست پیدا کردیم و برف بازی کردیم و آدم برفی ساختیم که قبل از اینکه من با آدم برفی عکس بندازم بچه ها در یه حرکت آدم برفی رو نیست و نابود کردن اینه که هیچ اثری از اینجانب تو عکسها دیده نمی شه اینم مهدیار و مامان ثریا و دوستاشون   ...
18 اسفند 1391

دوستانه نوشت

کلییییییییییییی دلتنگ دوستای نازنینم شده بودم ولی اصلاً اصلاً حال نوشتن نداشتم و همچنان هم ندارم دیگه دلتنگی باعث شد که خدمت برسیم امروز هم شکر خدا خونه تکونیمون تموم شد و جون اینجانب نیز همچنین مثلاً کارگر داشتیم بیشتر از کارگره خودم کار کردم دیگه آخراش گریه م گرفته بود با اینکه خیلی خونه کثیف نبود ولی نمی دونم چرا همیشه نزدیک عید وسواس می گیرم خانومه هم هییییییییییییییی می گفت ماشالا چه جونی داری؟ خسته نشدی؟ جاییت درد نمی کنه؟ ما هم بهمون تلقین شده بود که باید له باشیم و صد البته هی به جون خودمان دعا می خوندیم که چشم نخوریم یه وقتی  بو خدا راست می گم الانم چشم خانومه گرفته و دارم از درد بیهوش ...
15 اسفند 1391

روزمرگی کسالت آور

یه روزا می شه که با همه ی آرامش از هر چی اطرافته بیزاری و دلت یه تغییر درست و حسابی می خواد اصلاً هم نمی دونی چی حتی شده یه خوردنی هیجان انگیز که اونم نمی دونی چی هی میری و جلوی یخچال مانور می دی و پشت پنجره نفس می کشی و در آخر هم به این نتیجه می رسی که کاش برگردم به بچگی و از اول شروع کنم شاید به اینجا نرسم کلاً سرخورده فقط دنبال بهانه خدا به داد اون بنده خدایی برسه که دم دستت باشه و به عذاب غرغرهات گرفتار بشه و ما شدید منتظر این بنده خداییم و تمام تلاشمان را می کنیم که فرد مورد نظر ما جگر گوشه مان نباشد انشاا.... ...
30 بهمن 1391

کفشام کوووووووووو؟

عزیز مادر امروز که از مهدکودک اومدی موندی پیش مامان ثریا و من رفتم خونه ی مامانم قرار شد کار بابا میثم که تموم شد با هم بیاین خونه ی مامان شعله غروب که زنگ زدم با مامان ثریا و بابا ناصر رفته بودی بیرون و بعد هم خونه ی عمه سارا جون بعد که با عمه جونت صحبت کردم گفت که موقع سوار شدن به ماشین بابا ناصر کفشهات رو بیرون ماشین درآوری و سوار شدی دم خونه ی عمه سارا دنبال کفشات می گشتین که شما گفتی بیرون درآوردی گفتی برگردیمممممممممم می دونم کجا کفشام رو گذاشتم خلاصه اینکه مامان ثریا و بابا ناصر پر حوصله هم برگشتن و کفشت رو توی خیابون پیدا کردن الهیییییییییییی فدای هنرات بشم من ...
17 بهمن 1391

اولین سفر بدون مهدیار

دوشنبه به اتفاق بابا میثم بدون مهدیار جون راهی رامسر شدیم و مهدیار هم پیش مامان ثریا موند البته چیزی از سفر بهش نگفتیم چون مهدیار عاشق شماله ولی موقع جمع کردن وسایل حدسایی زده بود و وقتی بابا میثم گفت شناسنامه ت رو بردار، گفت : بابایی برای چی به مامانم گفتی اونو برداره، کجا می خواین برین؟ با اینکه خیلی خوش گذشت ولی جای گل پسرم حسابی خالی بود و هر جا می رفتیم هی جاش رو خالی می کردیم عمه ایران دوست داشتنی (عمه ی بابا میثم) هم رفته بودن خونه ی مامان ثریا اینا و همه با هم رفته بودن بهشت زهرا و حضرت عبدالعظیم نصف شب مامان ثریا بلند شدن دیدن مهدیار نیست همه ی خونه رو گشتن، دیدن که رفته پیش عمه جون خوابیده و تا صبح پیش عم...
11 بهمن 1391

جشن تولد 4 سالگی مهدیار

دیشب جشن تولد پسرم رو توی خونه ی مامان ثریا اینا گرفتیم یه جشن تولد حسابیییییییی کلی هم خدا رو شکر به همه ی بچه ها خوش گذشت صندلی بازی، بادکنک بازی، استپ رقص و کلییییییی بازی دیگه اینم جشن تولد به روایت تصویر:   اینم عکس بابا میثم و مهدیار و بابا ناصر آخر شب بعد از رفتن مهمونها:     ...
29 دی 1391

تولد دو نفره من تنهااَممممممممممممممم

منو گذاشتن و رفتن قراره که ایشالا تولد مهدیار جونم رو بعد از ماه صفر بگیریم این شد که با بابا میثم قرار گذاشتیم که پسرم رو ببریم سرزمین عجایب و یه جشن سه نفره بگیریم تا بعد از صفر امروز هم از وقتی از مهدکودک برگشت صحبت تفریح و گردش امشب بود تا اینکه: بابا میثم از سرکار برگشت و رفت یه ذره استراحت کنه تا غروب که بریم من هم مشغول کار خونه شدم، مهدیار اومد و گفت مامانی ما می ریم سرزمین عجایب شما هم برو تو پاساژ برای خودت بگرد گفتم باشه پسرم گفت: اگه خواستی برای منم لباس مباس بخر عیبی نداره دوباره چند دقیقه ی بعد (البته هی می رفت و بابامیثمش رو بیدار می کرد که مجابش کنه منو نبرن) _مامانی شما بمو...
19 دی 1391

تولدت مبارک پسرم

                                  عزیز جان مادر چهار سالگیت مبارک نمی دونم حس و حالم رو چطور توصیف کنم چهار سال گذشت از روزی که جهانمان را نورانی کردی چهار سال گذشت از لحظه هایی که منتظر آمدنت بودم و خدا را صدا می زدم تا از درد دوریت فارغ شوم و چه صبورانه ثانیه ها را طی می کردی و من چه بی تحمل از خدا می خواستم روز بعد را هم ببینم از چه بنویسم، که مادر شدن و حس زیبایش توصیف ناپذیر است ماه آسمانم، مادر را ببخش اگر گاهی فراموش می کنم که تو فقط...
19 دی 1391