مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

روز های زندگی من

این خانه در انتظار عید است

چند ساعتی بیشتر تا پایان سال 92 نمونده.  خونه تر و تمیز، سفره ی هفت سین چیده، دسته گلای نازنینم ترگل و ورگل منتظریم تا اولین عید چهارنفره رو تجربه کنیم. خدای نازنین شکرتتتتتتت، خدای مهربونی سال جدید رو سال گشایش و سلامتی و شادی برامون قرار بده. امسال حسااااااااابی امتحانمون کردی، سال عجیب و غریبی بود سالی که بعد از هر اشک و غمی یه شادی دوباره بهمون بخشیدی مهربونم. سال جدید خدایاااااااا عزیزانم، سلامتی. ********************************************************************** پ.ن1: گل پسر بزرگم برای اولین بار تنهایی رفت آرایشگاه نزدیک خونه و شاخ شمشاد برگشت و مامانی رو غرق شادی کرد. عشقممممممممممم بزرگ شده پ.ن2: در...
29 اسفند 1392

یکی بود یکی نبود

امشب برات یه قصه گفتم یه قصه از خاطرات روزایی که باهات گذروندم روزایی که خیلی دور نیستن ولی باورم نمی شه که اینقدر سریع گذشتن امشب وقتی دیدم داری گریه می کنی و دلت می خواد پیشم بخوابی کنار تختت نشستم و به یاد اون روزا سفت بغلت کردم و یکی بود یکی نبود یه پسر کوچولویی بود که همه ش می خواست بغل مامانش باشه هر جا مامانش می نشست نی نی هم میومد تو بغلش نی نی اینقدر به مامانیش وابسته شده بود که آقای دکتر مهربون گفت باید با نی نی بازی کنید ولی بذارینش زمین و بهش بگین زیاد بغل بودن خوب نیست بهش بگید لباستون پولک داره نمی تونید بغلش کنید ولی بازم نی نی بغل مامانش رو دوست داشت حالا نی نی اینقدر بزرگ شده بود که کامل تو بغل مامانی جا ن...
20 اسفند 1392

روزمرگی های مادرانه

هر بار کلی برنامه ریزی می کنم، دنبال وقت خالی می گردم، بعد از کلی کلنجار رفتن و بالاخره کنار اومدن با خودم صفحه نی نی وبلاگ دوست داشتنیم رو که باز می کنم وقتی یوزر و پسوردم رو وارد می کنم و صفحه ی کاربریم بالا میاد دقیقا همون موقع یه عالمه اولویت تو ذهنم صف می بنده که می شن مهمترین ها در اون لحظه و مثل اکثر وقتا یا قبل از نوشتن یا وسطاش کاملا پشیمون می شم و دست می کشم از هر چی وبلاگ و خاطره نویسیه. گاهی اوقات که دستم به کیبور می ره یا صدای برادر بزرگه بلند می شه و یا چشمای منتطر نی نی کوچیکه مادر رو می طلبه. گاهی اوقات هم حین نگاه کردن به مانیتور پشت زمینه ی مانیتور چشم گیر تر  از محتویات روی صفحه ش می شه چیزایی ...
12 اسفند 1392

عجبا اینم از مشاور

عزیز دلم ترسیده گاهی درکش می کنم و گاهی هم یه مقداری عصبی می شم چون هنوز هم شبا خوب نمی خوابه و مرتب بیدار می شه چند شب پیش بابا میثم یاد روزای نوزادیش رو می کرد که من همونطور که دراز کشیده بودم روی پام می ذاشتمش و می خوابوندمش از اولش هم بد خواب بود ولی حالا با وجود ترس و خیالبافی های بامزه ش بدخواب تر هم شده قبلا وقتی بیدار می شد فقط تا اتاقش همراهیش می کردم و می گفتم الان برمی گردم و سریع خوابش می برد ولی الان هی چشمای خوشگلش رو باز می کنه که ببینه پیشش نشستم یا نه هفته ی پیش دیگه حسابی کلافه شده بودم تو نی نی سایت یه نفر سایتی رو معرفی کرده بود که مشاوره ی آنلاین می دادن وارد سایتش شدم و بعد از سوال از یه مشارو محترم و کلی ...
6 اسفند 1392

برف نو! برف نو! سلام، سلام

  مهدیار و مامان ثریا در حال برف بازی اینم آدم برفیه این دختر خانومه بود که بعد از عکس نداختن توسط مهدیار منهدم شد جوجوهای سرخ و سپید من پسرم برای اولین بار میون برفها بعد از برف بازی، تو خونه ی گرم و نرم مامان ثریا ( عمه جونم مرسی بابت عکسا ) غروب همون روز تولد دایی سعید جون، دایی بابا میثم بود و به طور سورپرایزانه رفتیم خونه شون و به همین مناسبت از خودمون کلی عکس انداختیم   وروجکا کنار مامان ثریا و دایی جون قربون خنده ی کجت گوله برف لپ گلیه من *********************************************************************** تشکرانه: زحمت عکسا رو عمه سارا جون کشیده بو...
20 بهمن 1392

تولد پنج سالگی رئیس کوچولو

  عزیز دل مامان پنج ساله شد. امسال ذوق عجیبی داشت و لحظه شماری می کرد تا روز تولدش بشه و چون روز تولدش با شهادت امام حسن عسگری هم زمان شده بود یه روز زودتر جشنش رو برگزار کردیم. از روز قبلش پسرک زیرکم گفت کسی که تولدش باشه اون روز رئیسه منم هم روز جشنم رئیسم هم روز تولدم. و این ماجرای رئیس و مرئوسی همچنان ادامه داره. جشن تولد گل پسرم یه جشن کوچولو بود با حضور عزیزانمون و شکر خدا که امسال هم به خوبی و خوشی و سلامتی همه در کنار هم بودیم. نعمتی که با هیچ چیز حاضر نیستم عوضش کنم.       اینم کیک تولد گل پسرم که دست خودش هم در حال ناخنک زدن به کیک ثبت شده مهدیار در حال رقص چاقو...
22 دی 1392

غولی به نام ترس

اینم بساط جدید این خونه س. محض رضای خدا هیچ راه حلی موثری هم براش پیدا نکردم. پسرک بزرگ خونه ما این روزها شدیداً با مقوله ی هیجان انگیز ترس دست و پنجه نرم می کنه، به طوری که ثانیه ای هم از جلوی چشمم دور نمی شه و همه ی این اتفاقات زیر سر دوستان جدید گل پسره که با تعریف قصه های ترسناک ذهنش رو مشوش کردن و حالا حتی شب ها هم خواب درستی نداره. هر راهکاری که به ذهنم می رسیده به کار بردم ولی هنوز نتیجه ای نگرفتم. از جمله اینکه با مسئولین مهدش صحبت کردم و معلمش سر کلاس بهشون گفته که هر کسی شبها راحت نمی خوابه چراغ اتاقش رو روشن بذاره، یکی نیست بگه آخه خاله جان مجبوری دُر پراکنی کنی اینم پیشنهاد بود دادی. و دیشب هم خودم بر ...
15 دی 1392

در انتظار توام...در چنان هوایی بیا....

  در انتظار توام...در چنان هوایی بیا....که گریز از تو ممکن نباشد   عزیز مادر چندمین باره که به همراه مامان ثریا اینا به سفر می ری ولی اینبار بیش از حد بی قرارت شدم دلم بی قرارته نازنینم.... و بابایی از من بی قرارتر.. بیا عزیزکم    
12 دی 1392