مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

روز های زندگی من

مالکیت

دنیا حول نگاه تو می چرخد عزیزکم صبح طلوع می کند تا تو برخیزی و شب سیاه می شود بلکه تو ساعتی بخوابی و بیارامی. این جملات تعریف و توضیح تفکر این روزهای توست، تویی که تمام کلماتت خلاصه شده در ، بده و منه ،و جملاتی مثل  مامان منه ،  بابان منه، غذای منه و .... دایره کلماتت روز به روز وسعت می گیرد و من و روح و جانم دایره وار گرداگردت می چرخیم. مثل طوطی کلمات را تکرار می کنی و با هوش فراوانت ادای گریه کردن در می آوری تا به خواسته ی دل کوچکت برسی، و من با اینکه بار دوم است که این روزها را از سر می گذرانم هنوز هم گول می خورم و خام شیرینکاری هایت می شوم. ولی عزیز دلم دنیا همیشه اینطوری نمی ماند، همیشه طلوع ص...
14 بهمن 1393

کات/ پایان قسمت دوم

وابستگی هم دنیایی دارد. باید گاهی از پنجره ی نگاه یک کودک بنگری تا ببینی و درک کنی که جدایی از دنیا و مزه و طعمی که با وجودت عجین شده ترسناک ترین قسمت زندگی ست. اولینش را هیچگاه فراموش نمی کنم قشنگ ترین تصویری که در عین دردآور بودن و سوزاندن قلبم در ذهنم حک شده لحظه ایست  که با تنی لرزان و غرق خون جیغ می کشیدی و آرامش می طلبیدی و به محض اینکه صورت کوچکت را روی صورتم حس کردی خوابیدی، به همین راحتی. اشک بود که روی گونه ام می دوید و کلمات بودند که عاشقانه و نجواگونه به هم می بافتم و آرزو می کردم ای کاش توان داشتم تا اتاق را از هر بیگانه و چهره ای خالی کنم و تنگ در آغوشت بکشم و بگویم هیییس آروم باش مامان اینجاست و تا وقتی که خدا ...
3 بهمن 1393

پارک ژوراسیک

این روزا بابا میثم حسابی درگیره کارشه و شب ها دیر به خونه میاد و بچه ها هر روز عصر کسل و بهانه گیر می شن. جمعه از خواب که بلند شدیم دنبال راه حلی برای این بی حوصلگی و دلتنگی می گشتم که مامان ثریا تماس گرفتن و گفتن حاضر باشین تا بریم بیرون و به لطف حضور خودشون و بابا ناصر یه روز خوب رو برامون رقم زدن و پنج تایی راهی پارک ژوراسیک شدیم. ...
30 دی 1393

تولد شاد شش سالگی

جشن تولد امسال مهدیار بهتریییین جشن تولدی بود که تا حالا دیدم و داشتیم. یه جشن شلوغ و پر از صدا و انرژی در کنار دوستای مدرسه ای، به درخواست مهدیارم. به همراهشون شادی کردم و شعر خوندم و خندیدم و تا تونستم قربون صدقه ی همه شون رفتم. چهل و هفت تا پسر بچه ی شیطون و باادب و پر انرژی . شعرهاشون رو دست جمعی خوندن و آهنگ تولدت مبارک رو همه با هم خوندن و مهدیار گلم کلی خجالت کشیده بود. و بعد از فوت کردن شمع شش سالگیش  خودش کیکش رو به دوستاش داد و بعد به هر کدوم از دوستای سه تا کلاس،  یک بسته استیکر هدیه کرد. عکسهای تولد پسرم که البته فقط بچه های کلاس خودشون رو شامل میشه. کیک تولد به انتخاب پسرم ...
18 دی 1393

دسته گل های....

  از شاهکارای پسرام اینکه هفته ی پیش محمدصدرا موبایل عمه ایران نازنین _عمه ی بابا میثم جون_ رو توی گلدون پر از آب بامبوهای مامان ثریا انداخت. همه ی ما هم بی خبر پای میز شام مشغول شنیدن قصه ی زندگی مقدس اردبیلی از زبان بابا میثم بودیم و غرق صحبت ها که یک دفعه حس کردم محمدصدرا مشغول کار مشکوکیه و با دیدن شاهکارش از خجالت نمی دونستم جواب عمه جون رو چی بدم و مهدیار بعد از دیدن دسته گل داداشیش از خوشی بالا و پایین می پرید و تشویقش می کرد و می بوسیدش . تقریبا ساعت ده شب بود که تلاشهای عمو حمید برای درست کردن موبایل جواب نداد و بابا میثم راهی فلکه صادقیه شد و یک موبایل تقریبا شبیه گوشی قبلی عمه جون برا...
16 دی 1393

بی هیچ دلیلی

عزیز دلم برای از تو نوشتن هیچ دلیلی لازم نیست. مهربونم همین که اینقدر فهمیده و بزرگواری، همین که درک می کنی و با هر گریه و ناراحتی داداش کوچولوت از ما می خوای که بغلش کنیم یعنی بزرگ شدی. گل خوشگلم درکت می کنم اگه گاهی هم خشمت رو بروز بدی و بعضی وقتها یه کم بیشتر از معمول حسادت بکنی. قلبم تیر می کشه وقتی داداشی می شه مرکز توجه و تو خشمگین و عصبانی ناخواسته دعواش می کنی.  مهربون خودم، عاااشق قایم موشک بازیت موقع خوابم. وقتی به هر کلکی متوسل می شی که مثلا یواشکی بری و پیش بابا بخوابی و من متوجه نشم. عاشق وقتایی هستم که با بابا قهر می کنی و می گی نمیام بخوابونمت و بعد با چشمای گریون و پر از غرور می گی با...
27 آذر 1393

شیرین زبون چهارده ماهه

دَلام اولین کلمه ایه که کوچولوی من صبح ها با اون مامانی خوابالوش رو سرشار از انرژی می کنه که ترجمه ش همون سلام خودمونه. پسرک مهربون مهرماهی ما به محض کلید انداختن بابایی توی در به همراه داداشی به سمت در می دوه و دلام گویان منتظر می شه تا داداشی از آغوش بابایی خارج بشه و اون رو بغل کنه و امان از روزی که اندکی تعلل کنه و دیگه قهر و گریه ش رو نمی شه جمع کرد . دلبر مهربونم دنیای محبته و وقت و بی وقت من و بابا و داداش رو غرق بوسه می کنه و چند روز پیش دست مامان شهلای نازنینم(مامان بزرگ گلم) رو بوسید و دَلا دَلا (شهلا) گویان به بغلش رفت. به بابای گلم هم مثل بچگی مهدیار جونم عّبا (عباس) میگه که باز هم منظور...
27 آذر 1393