مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

روز های زندگی من

بابا آب داد

حالا دیگه کم کم داری باسواد می شی عزیز دلم. کلمات رو دونه به دونه می نویسی و گاه اشتباه می خونی و گاهی هم برای یاد گرفتن کلمه جدید عجله می کنی. دیروز برای اولین بار جمله نوشتی، معروف ترین جمله ای که توی کلاس اول یاد گرفتیم: بابا آب داد . وقتی دیروز موقع دیکته نوشتن این جمله رو گفتم و تو نوشتی از شوق جیغ کشیدم و تو تعجب کردی، برات توضیح دادم که یکی از لذتبخش ترین لحظات عمرم رو دارم تجربه می کنم و گفتم نمی تونی شادی من رو درک کنی عزیزکم. امروز هم وقتی گفتم می خوام این خاطره رو توی دفترخاطراتم ثبت کنم، گفتی مامان داری بیخود برگه های دفترت رو اسراف می کنی. خنده م گرفت از اینکه تو نمی تونی من رو درک کنی همونطور که...
17 آبان 1394

کلاس اول

حدود چهارده روز از باز شدن مدرسه ها می گذره و من پرمشغله هیچ فرصت نکردم وبلاگ رو به روز کنم ولی شبها که فرصتی دست می داد توی دفترم نوشتم. پسرک بزرگم به لطف خدا کلاس اولی شده و تو این دو هفته تا حدودی به برنامه ی جدید زندگیش عادت کرده، چند روز اول سر سوار شدن سرویس حسابی بابامیثم رو اذیت کرد تا بالاخره بعد از کلی توضیح و در آخر هم تهدید که اگر اینجوری ادامه بدی دیگه مدرسه راهت نمی دن، با سرویس کنار اومد. حالا صبحها وقتی مهدیار رو راهی مدرسه می کنیم محمدصدرا هم بیدار میشه و صبح قشنگ و طولانی ما از هفت صبح آغاز می شه.  بچه م اینقدر زود بیدار میشه که ساعت ده فکر می کنه ظهره و به قول خودش گذا (غذا) می خواد. ظهر هم که داداشی گلش میاد ای...
14 مهر 1394

جشن شکوفه ها

روز اول مدرسه با هوای خنک و جشن شکوفه ها و همه ی تجربه های نابش هر چقدر هم که زیبا باشد پر از استرس است حتی برای مادری که سالها ازاین اولین تجربه اش گذشته باشد و به خصوص برای مادری که خودش جشن شکوفه ها را تجربه نکرده باشد و اولین روز مدرسه را خواب مانده باشد. با همه ی استرس ها و نگرانی ها شب بیست و نه شهریور را گذراندم و شکر خدا روز سی ام به وقت پسرکم را همراه پدر و برادرش راهی جشن شکوفه هایی کردیم که هیچ نشانی از جشن نداشت و همه اش یک پسرک پر تلاش و دوست داشتنی کلاس ششم بود به نام سینا که قرآن خواند و بعد به همراه چند نفری سنتور نواخت و بعد هم باز همان آقا سینا نمایش اجرا کرد و در آخر مسئولین مدرسه زحمت کشیدند کلاس بندی را خودشان انجا...
7 آبان 1393

کلاس امروز

وااایی امروز باید بازم بریم کلاس ژیمناستیک سه چهار جلسه ای هست که آقا مهدیار کلاس ژیمناستیک می ره نمی دونید چه مربی بد اخلاقیه کم مونده دو سه تا از بچه ها رو بخوره تا بقیه حساب کار دستشون بیاد یه دختر جوونه که احساس می کنه داره برای مسابقات المپیک تمرین میده هر جلسه اینقدر داد می زنه، پسر منم سوسول، عادت به این چیزا نداره هنگ می کنه چه جور واقعاً دودلم بازم ببرمش یا نه؟ آخه تازه به کلاس رفتن عادت کرده بود ولی از صدقه سری این خانم مربی بچه م تو کلاسهای دیگه ش هم آرامش نداره جلسه ی قبل دادی سر مهدیار زد که مثل بید می لرزید منم دیگه عصبانی شدم و با مدیر اونجا صحبت کردم و رفت تذکر داد به...
15 مرداد 1391

امروز و کلاس ها

سلام سلام نماز و روزه ها قبول باشه تو رو خدا موقع افطار یاد ما هم باشید   امروز شنبه ست و طبق معمول شنبه ها پسرم کلاس کاردستی و کلاس قرآن داشت وااای که چقدر مامانی مریض بود، ولی به خاطر گل پسرش بلند شد و یا علی گفت آخه مامانی از آقا مهدیار سرماخوردگیش رو گرفته (عزیز مادر سرماخوردگیت هم خوش مزه است) و بد جور سر درد و گردن درد داشت ولی بالاخره از خواب دل کند و پیش به سوی کلاس ......... طبق معمول با عشق و علاقه کلاس کاردستی رو شرکت کرد و کاردستی بسیار زیباش رو نشون مامانی داد تا به کل مریضی یادش بره آخه خدا می دونه تو این یه ساعت که کلاس کاردستی چقدر حالم بد بود سرم رو که تکون می دادم انگار با گرز می ...
7 مرداد 1391

کلاس قرآن امروز

امروز پسر گلم کلاس قرآن داشت و یک ساعت اول خانه فرهنگ جشنواره نقاشی کودک برپا کرده بود و پسرم هم با دوستای کلاس قرآنش به همراه خانم معلمشون شرکت کردن و نقاشی کشیدن برنامه ی خیلی جالبی بود و قرار شده دوباره شنبه هم برگزار بشه اینم عکسای پسرم توی جشنواره گذر کودک و نوجوان: مهربونم داره صورت دوستش رو برمی گردونه که توی عکس بیفته   ...
4 مرداد 1391

کلاس کاردستی و کلاژ

پسر گل مامانی بازم کلاس می ره کلاس کاردستی و کلاژ کانون پرورش فکری جلسه اول رو به همراه الی رفت ولی این جلسه که الی خانم نبود با بچه های دیگه دوست شد جلسه اول موضوع کاردستی خانواده بود موضوعی که به نقل همه ی مامان ها در وهله اول چیز عجیب و جدیدی نبود ولی بچه ها چیزی راجع بهش نمی دونستن و براشون جالب بود از توی مجله عکس بریدن و توی مقوا می چسبوندن و اعضای خانوادشون رو به تصویر می کشیدن آقا مهدیار ما هم عکس یه فوتبالیست رو بریده بود و می گفت مثلاً این پدرمه و یه ماشین خوشگل که می گفت مثلاً ماشین خودمه وقتی بزرگ شدم و یه خانم در حال آشپزی مثلاً زری مامانش بود (نمی دونم کی مامان رو مشغول آشپزی دیدی که همچین تصویری توی ذهنت بوده عزیز...
10 تير 1391

کلاس های آقا مهدیار

خیلی وقته که راجع به کلاس آقا پسر چیزی ننوشتم باید بگم که توی این مدت آقا مهدیار حسابی به کلاسش علاقه مند شده کلاس گل پسر دوره اولش فردا یعنی دوشنبه تموم میشه و فردا جشن دارن و قراره یکی از مامانها کیک بخره و منم پیش دستی و چاقو بخرم. تصمیم گرفتم امشب هم براشون سالاد الویه درست کنم و ساندویچ کنم قراره کلی به گل پسر خوش بگذره راستی برای ترم جدید هم ثبت نامش کردم. پس فردا میام عکس های جشنش رو میذارم فردا پسرم با مامان ثریا می ره کلاس.خدا کنه فردا بتونم زود از شرکت برم بیرون و به جشن برسم و گرنه کلی غصه می خورم ...
30 بهمن 1390

تراشه های الماس و کلاس شادی

سلام به پسر زیبای صبح ( گرچه ساعت 10:30 شب به دنیا اومدی ولی صبح نماد پاکی و نشاطه  پس تو پسر زیبای صبح وسحری عزیزم) عزیز دلم من و شما از پریروز آموزش پکیج تراشه های الماس رو شروع کردیم تا شما ایشالا باسواد بشی. روز اول کلمه ی مامان رو شروع کردیم برنامه به این صورت بود که در طی نیم ساعت بازی هر پنج دقیقه کلمه ی مامان رو به مدت 10 ثانیه به شما نشون می دادم. شما خیلی ذوق کردی و تا کلمه رو نشون می دادم می گفتی نوشته مامان زهرا . وقتی هم پدرت اومد خونه گفتی بابا من یه چیزی دارم که نوشته مامان . برنامه ی روز دوم به این صورت بود که کلمه ی مامان رو نشونت بدم و بپرسم این جا چی نوشته و اگر جواب درست دادی بغلت کنم و تش...
27 دی 1390