مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

روز های زندگی من

ساعت مطالعه

1394/9/6 21:14
نویسنده : زری مامان
1,114 بازدید
اشتراک گذاری

آقا کوچولوی من حالا اینقدر باسواد شده که همپای برنامه ی کتابخوانی ما پیش میره و هر شب با علاقه می پرسه الان ساعت مطالعه ست؟!

تعدادی از حروف رو یاد گرفته و کتاب های مربوط به این حروف به نام کتاب های مخصوص کلاس اولی ها رو که توی مدرسه بهشون هدیه می دن رو به تنهایی می خونه. هرچند خوندن کلمات براش سخته و به آرومی می خونه ولی خیلی از خوندن لذت می بره به خصوص وقتی می بینه همه مون در حال مطالعه هستیم. محمدصدرا هم که کلا علاقه ی عجیبی به کتاب خوندن داره و وقتی براش شروع به خوندن کنم سراپا گوش می شه حتی کتاب های خودم که چیز زیادی ازش متوجه نمی شه.

کوچولوهای باسواد من

پی نوشت: با همه ی مشغله ها و همچنین سوت و کوریه نی نی وبلاگ من همچنان طرفدار پروپاقرص وبلاگنویسی م و هر چه می کنم که به محیط اینستاگرام انس بگیرم نمی شه که نمی شه.

 

پسندها (2)

نظرات (10)

باران
6 آذر 94 21:20
سلام... تو که کلا من را یادت رفته....منم عین خل ها هنوز دست و پا می زنم این دوستی پا برجا بمونه... امیدوارم هر روز پسر گلم پیشرفت کنه...و خانواده تون گرم گرم باشه...
زری مامان
پاسخ
سلام عزیزم نگووو تو عزیز ترین دوستمی عاشقتم یک دنیااااا
باران
6 آذر 94 21:24
شاد باشید...
مامان زهره
10 آذر 94 13:21
سلام درست میگید واقعا سوت وکوره.خداوند بچه های نازتون رو حفظ کنه
زری مامان
پاسخ
سلام آره خیلی ممنون بانو
عمه سارا
15 آذر 94 8:31
قربون این دانشمندهای کوچولوت بشم من. جایی نریا تازه منم میخوام به وبلاگ نویس ها اضافه بشم ان شاالله به زودی
زری مامان
پاسخ
آخ جوووون از همین الان خوش اومدی به جمع وبلاگ نویسا
عاطفه
19 آذر 94 22:10
تا حالا گفتم عاشقتم ؟ انشالله همچنان تا ابد کانون خانواده ات گرم گرم گرم باشه و فرشته های نازنین و دوست داشتنی ات و آقا و میثم عزیز سرحال و سلامت و خندون جمعشون کنارت جمع باشه نازنینم.
زری مامان
پاسخ
عزیز دلمیییییییییهمچنین شما گلم
عمه سارا
20 آذر 94 23:38
سخته خیلی سخته. اینکه به جز حس عشقی که به عزیزانت داری بهشون عادت هم کرده باشی بخوای ازشون دور شی خیلی سخته. خیلی وقته به طور ثابت تو این خونه نیستم ولی هفته ای یک بار میومدم و وقتی در خونه تون رو میزدم صدای صدرا رو میشنیدم که میگفت عمه سارایه. پشت در خونه منتظر میشدم تا مهدیار از مدرسه بیاد و یهو درو باز کنم و همش بهم بگه عمه سارا چرا؟ من بدون کل زدن با مهدیار چیکار کنم؟ فکر نمی کنم فقط عادت بوده باشه من واقعا محتاج محبت شما هستم من بدون مهدیار و صدرا چی کار کنم زهرا جونم هیچ وقت یادم نمیره چقدر تو این خونه ازت ارامش گرفتم. مرسی که تو یکی از مهمترین مراحل زندگیم با داداشم کنارم بودید. بابت همه چی ازتون ممنونم فکر کنم این جدایی واسه حبید هم سخت باشه. خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که خوشحالم. خوشحالم که سلامت هستید و هنوز همدیگرو دوست داریم قول میدم هر هفته بیام پیشتون. بازم خداروشکر که شما میرید خونه خودتون و من به مامان ثریا نزدیک میشم. به امید روزهایی که بازم باهم همسایه باشیم. منتظرم
زری مامان
پاسخ
عزیزترینم فدااای مهربونیت بشم، این جدایی برای همه مون سخته، منم به محض اینکه شروع می کنم به جمع کردن اثاث و وسایلم اشکام جاری می شه، ولی وقتی فکر می کنم که ایشالا همه مون به سلامتی و دلخوشی و باخاطره ی خوش از هم جدا میشیم خدا رو شکر می کنم و از ته دل آرزو می کنم خدا باز هم این فرصت رو بهمون بده تا کنار هم زندگی کنیم. خوشحالم که به امید خدا قراره گل پسرت توی خونه ی جدید دنیا بیاد و لحظه هات رو رنگی و شاد کنه. ممنون بابت همه ی لطف هایی که توی این یک سال به من و برادر و برادرزاده هات کردی، ممنون که خواهر خوب خودمی
باران
26 آذر 94 23:38
تنبلممممممممممم♥
باران
23 اسفند 94 22:19
کجایی رفیقم....دلم برات تنگ شده...
مامان مرضیه
17 فروردین 95 22:38
سلام زری جونم میشه ما هم ررمز دار بشیم عزیزم جا بجایی دارید به سلامتی انشاالله که همیشه گرمی دلتون پایدار باشید و این خونه دیگه بشه مال خودتون
مامان مرضیه
8 تیر 95 23:40
سلام عزیزای دلم خیلی دلم براتون تنگ شده گل پسرای عزیزم انشالله که همیشه موفق باشید مامانی شما هم مثل من مشغول دیر به دیر مییاد در هرصورت عزیزمید و دوست تون میدارم