مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

روز های زندگی من

یکی بود یکی نبود

امشب برات یه قصه گفتم یه قصه از خاطرات روزایی که باهات گذروندم روزایی که خیلی دور نیستن ولی باورم نمی شه که اینقدر سریع گذشتن امشب وقتی دیدم داری گریه می کنی و دلت می خواد پیشم بخوابی کنار تختت نشستم و به یاد اون روزا سفت بغلت کردم و یکی بود یکی نبود یه پسر کوچولویی بود که همه ش می خواست بغل مامانش باشه هر جا مامانش می نشست نی نی هم میومد تو بغلش نی نی اینقدر به مامانیش وابسته شده بود که آقای دکتر مهربون گفت باید با نی نی بازی کنید ولی بذارینش زمین و بهش بگین زیاد بغل بودن خوب نیست بهش بگید لباستون پولک داره نمی تونید بغلش کنید ولی بازم نی نی بغل مامانش رو دوست داشت حالا نی نی اینقدر بزرگ شده بود که کامل تو بغل مامانی جا ن...
20 اسفند 1392

روزمرگی های مادرانه

هر بار کلی برنامه ریزی می کنم، دنبال وقت خالی می گردم، بعد از کلی کلنجار رفتن و بالاخره کنار اومدن با خودم صفحه نی نی وبلاگ دوست داشتنیم رو که باز می کنم وقتی یوزر و پسوردم رو وارد می کنم و صفحه ی کاربریم بالا میاد دقیقا همون موقع یه عالمه اولویت تو ذهنم صف می بنده که می شن مهمترین ها در اون لحظه و مثل اکثر وقتا یا قبل از نوشتن یا وسطاش کاملا پشیمون می شم و دست می کشم از هر چی وبلاگ و خاطره نویسیه. گاهی اوقات که دستم به کیبور می ره یا صدای برادر بزرگه بلند می شه و یا چشمای منتطر نی نی کوچیکه مادر رو می طلبه. گاهی اوقات هم حین نگاه کردن به مانیتور پشت زمینه ی مانیتور چشم گیر تر  از محتویات روی صفحه ش می شه چیزایی ...
12 اسفند 1392

عجبا اینم از مشاور

عزیز دلم ترسیده گاهی درکش می کنم و گاهی هم یه مقداری عصبی می شم چون هنوز هم شبا خوب نمی خوابه و مرتب بیدار می شه چند شب پیش بابا میثم یاد روزای نوزادیش رو می کرد که من همونطور که دراز کشیده بودم روی پام می ذاشتمش و می خوابوندمش از اولش هم بد خواب بود ولی حالا با وجود ترس و خیالبافی های بامزه ش بدخواب تر هم شده قبلا وقتی بیدار می شد فقط تا اتاقش همراهیش می کردم و می گفتم الان برمی گردم و سریع خوابش می برد ولی الان هی چشمای خوشگلش رو باز می کنه که ببینه پیشش نشستم یا نه هفته ی پیش دیگه حسابی کلافه شده بودم تو نی نی سایت یه نفر سایتی رو معرفی کرده بود که مشاوره ی آنلاین می دادن وارد سایتش شدم و بعد از سوال از یه مشارو محترم و کلی ...
6 اسفند 1392

در انتظار توام...در چنان هوایی بیا....

  در انتظار توام...در چنان هوایی بیا....که گریز از تو ممکن نباشد   عزیز مادر چندمین باره که به همراه مامان ثریا اینا به سفر می ری ولی اینبار بیش از حد بی قرارت شدم دلم بی قرارته نازنینم.... و بابایی از من بی قرارتر.. بیا عزیزکم    
12 دی 1392

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟ دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟   تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌ (مهدی فرجی) فقط چند ماه از در آغوش کشیدنت محروم بودم عزیز دلم. باورش سخت است که بعد از گذشت نزدیک به یازده ماه اینقدر سنگین شده ای که توان بلند کردنت را ندارم. با همه ی خرسندی ام بابت رشد و بالیدنت غمی به اندازه ی عالم دلم را پر کرده، که از بیانش عاجزم. تو اینقدر مرد شده ای و من اینقدر غافل بودم. هیچ جوره توجیه پذیر نیست برایم، نه غفلت من و نه این سرعت تو در رشد کردن. ****************************************************************...
21 آذر 1392

قرارمان باشد برای فرداها

پسرک این روزها و مرد فرداها این روزهایت را کمتر ثبت کرده ام شاید به این علت که می اندیشم در فردایی نه چندان دور خودت تک تک حس های پدری را درک می کنی و مادر شدن عشقت را به چشم می بینی و یاد می کنی از روزهایی که مادر و پدرت بی هیچ چشم داشتی روز و شبشان را وقف حضورت کرده بودند. شاید زیادی خوشبینم، شاید فرداها گذر روزگار ثانیه ای هم یاد ما را به خاطرت نیاورد. ولی این خوشبینی را دوست دارم و حس می کنم چیزی که به آن ایمان داشته باشم همان می شود. پس می نویسم و قراری مقرر می کنم تا روزی با خواندنش همچون پدرت قدردان عشق و همسرت باشی، همسری که فرزند تو را در بطن پرورش می دهد. قرارمان باشد برای آن روزها برای آن ر...
23 آبان 1392

اینجوری هم می شه

می شه کلافه بود از بیداری های نیم ساعته و خواب های نصف نیمه ی شبانه. می شه باز هم کلافه بود وقتی بعد از ظهر با کلی اصرار و قسم زیر لبی از پسرک بیست و چند روزه ت می خوای چشم ببنده و یه یک ساعتی خواب ممتد بخوابه تا تو هم سر به بالین بذاری و اونوقت ده دقیقه نگذشته با نوای پسر بزرگترت برای گرسنگی و سر رفتن حوصله از خواب دل بکنی. و می شه جور دیگه ای دید: می شه غرق لذت شد از دیدن چشمان گرد و تیله ای پسرک در دل سیاه شب که تو تختش بهت زل زده و منتظره. و می شه ضعف رفت از صدای پسرک پنج ساله ای که نیمه شب با صدای بلند آب خنک می خواد. می شه لبخند زد و خواب بعد از ظهر رو فراموش کرد و با یه ظرف برشتوک و شیر، دل پسر تنهای ای...
11 آبان 1392

از شهریور تا مهر

نزدیکم به تو مثل شهریور تا مهر دوری از من مثل مهر تا شهریور... (وحید شیردستیان)     این چند وقته ریز ریز شروع به چیدن کمد و لباس های نی نی کردم و چند شب پیش هم ساک بیمارستان رو آماده کردم و یه دلشوره ی عجیبی گرفتم که خداااا بدونه. در کنار این دلشوره ی دوست داشتنی یه حس خوب دیگه هم هست، که حس می کنم نسبت به تولد مهدیار مامان قوی تر و بزرگتری شدم و ایشالا اگه خدا بخواد بهتر از قبل مادری می کنم. من حالا مامان دو تا پسرم، و زندگی هنوز ادامه داره، فراز و نشیب ها و سختی ها در کنار همه ی دلخوشی ها جا خوش کردن و همچنان خودنمایی می کنن.   و من چشم امیدم هنووووز بازه و توکلم به خدا پس پیش به سوی زندگی &...
30 شهريور 1392