مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

روز های زندگی من

برادران رایت

پسرم با بیش از یه قرن تاخیر و بدون حضور برادرش امروز تو فکر پرواز بود و به عقیده ی خودش نسبتاً هم موفق بود از روی دسته ی مبل، لبه ی پله و روی میز ناهارخوری با بالهای جدیدش می پرید و هر بار هم حس می کرد بیشتر توی هوا مونده فکر کنم به خاطر عدم حضور برادرش پروازش به طور کامل درست از آب در نمیومد بالهای هواپیمای نگون بختش رو باز کرده بود و ازم خواست تا یه بند دور هر بال ببندم و بعد بال ها رو دستش کرد و اقدام به پرواز کرد به هر حال همه ی بزرگان و دانشمندان از همین جاها شروع کردن دیگه، نه؟ ...
9 خرداد 1392

عکس های سال تحویل 92

بعد از مدتی ناپیدایی، مجدداً پیدا می شویم فقط و فقط به عشششششششششششششق دوستای گلی که داریم و مدام سراغمون رو می گیرن و آخر معرفتن هفته آخر اسفند رو سه تایی به همراه مامان شهلای نازنینم رفتیم مشهد پیش مامان شعله و بابا عباس و دایی و مامان بزرگم که دو هفته قبل از عید رفته بودن مشهد و شب قبل از سال تحویل با قطار برگشتیم و صبح بعد از رسیدن آماده شدیم و رفتیم به سمت بهشت زهرا تا مثل هرسال، کنار مزار عموهام سال نو رو  تحویل کنیم نماز ظهر و عصر رو توی حرم امام خوندیم و پیش به سوی قطعه ی شهدااااااااااااا اینم عکسای سال تحویل در کنار قبور شهدا: اینم بعد از سال تحویل و برگشتن به خونه، مهدیار در حال گرفتن عیدیش از بابا میثم ...
19 فروردين 1392

اتاق جدید مهدیار جون

اینم عکسای اتاق مهدیار جون که قول داده بودم بذارم و فراموش کردم با یادآوری مامان محمد فرهام جون عکسها رو گذاشتم ممنون مامانی محمد فرهام که یادآوری کردی اینم لوستر اتاق گل پسرم که هنرنمایی زری مامانه با باقیمانده ی کاغذدیواری اتاقش ...
22 آبان 1391

مهدیار جون و باب اسفنجی

داشتم وبلاگ یکی از دوستان رو می دیدم که مهدیار جون عکس باب اسفنجی رو توش دید و خیلی خوشش اومد منم عکسش رو توی همون فرم براش گذاشتم اینم عکس آقا پسر خوشگلم که عاشق باب اسفنجیه و مامانش هم عاشق پاتریک:   ...
3 شهريور 1391

عکس آقا مهدیار و ضحی خانم

اینم عکس های آفا پسرم با ضحی خانم که ساره جونم لطف کرده و بالاخره برامون فرستاد مرسییییییی ساره جون تو این عکس ضحی خانم هنوز خیلی کوچولو بوده:   قربون اون چشم های گرد خوشگلت بشم که کلیییییی شبیه عمه ی شیطون بلاتی (طبق معمول با آقا مهدیار لباساش با تفنگ آب پاش خیسه) آقا مهدیار و فینگیل عمه ساره ش داشتم عکسا رو آپلود می کردم، تا مهدیار عکس ضحی رو دید گفت این عکس فینگیله (آخه عمه ساره ش بهش می گه فینگیل) ...
19 مرداد 1391

تولد بابا میثم

دیشب شب تولد بابا میثم بود و به خونه ی مامان ثریا رفتیم و تولد بابایی رو جشن گرفتیم امسال به دلایلی نتونستیم تولد رو تو خونه ی خودمون بگیریم و مامان ثریا لطف کرد و ما رو دعوت کرد حسابی ِ حسابی هم خوش گذشت و تا 12.5 اونجا بودیم و بابایی هم کلی کادو گرفت راستی کیک تولد بابایی رو هم آقا مهدیار و مامان ثریا رفتن خریدن خود آقا مهدیار هم زحمت فوت کردن شمع ها رو کشید آخر شب هم کلی با عمو حمید و عمه سارا با تفنگ آب پاشش بازی کرد و عمه جونش رو خیس خیس کرد و هر وقت که عمو حمید می خواست بهش آب بپاشه می گفت ما با هم دوستیم عمو حمید مهربون هم دلش به رحم میومد و خیسش نمی کرد ولی عمه سارا اینقدر دویده بود دیگه نفس نداشت ...
2 مرداد 1391

عروسی خاله اسما

دیشب عروسی خاله اسما بود و پسرم به همراه مامان ثریا ایناش اومد سالن کلی هم به خودش رسیده بود و بابا میثمی برده بودش آرایشگاه ولی تا سالن موهاش خوابیده بود و عمه سارا می گفت آقا مهدیار تو ماشین خوابش برده بود و من موهاش تو دستم بود و به سمت بالا گرفته بودم تا خراب نشه خدا رو شکر عروسی بسیار خوبی بود فقط جای فرزانه جون خیلی خالی بود و همچنین خاله جون خوبم و دخترای گلش که من خیلی غصه خوردم که نیومدن اینم چند تا عکس از عروسی مهدیار و روشان دختر دایی عمو مهدی آقا مهدیار و آقا ماهان اینم مهدیار خسته آخر شب توی خونه   ...
8 تير 1391