مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

روز های زندگی من

سال تحصیلی جدید

سال تحصیلی جدید شروع شده و چند روزی از مدرسه رفتن پسرکم می گذره، خدا رو شکر تا امروز ماجرایی با مهدیار نداشتیم. اینقدر که پارسال به سختی مدرسه می رفت و هر روز پدرش رو از کار و زندگی می انداخت، حسابی امسال استرس داشتیم ولی شکر خدا مسئله ای پیش نیومد. چند روز قبل از شروع مدارس سفر چهار پنج روزه ای به شمال داشتیم و آب و هوایی عوض کردیم برای شروع تغییر جدید آماده شدیم. صبح ها ساعت شش و نیم مهدیار به مدرسه میره و روز من و دو تا وروجک از ساعت نه و نیم ده شروع میشه و مهدیار ساعت یک و نیم به خونه می رسه و بعد از خوردن ناهار و استراحت تکالیفش رو شروع می کنه و هنوز روی دور درس و مدرسه نیفتاده و سخته براش که مشق و دیکته بنویسه و عجیب سرعت دی...
6 مهر 1395

ساعت مطالعه

آقا کوچولوی من حالا اینقدر باسواد شده که همپای برنامه ی کتابخوانی ما پیش میره و هر شب با علاقه می پرسه الان ساعت مطالعه ست؟! تعدادی از حروف رو یاد گرفته و کتاب های مربوط به این حروف به نام کتاب های مخصوص کلاس اولی ها رو که توی مدرسه بهشون هدیه می دن رو به تنهایی می خونه. هرچند خوندن کلمات براش سخته و به آرومی می خونه ولی خیلی از خوندن لذت می بره به خصوص وقتی می بینه همه مون در حال مطالعه هستیم. محمدصدرا هم که کلا علاقه ی عجیبی به کتاب خوندن داره و وقتی براش شروع به خوندن کنم سراپا گوش می شه حتی کتاب های خودم که چیز زیادی ازش متوجه نمی شه. پی نوشت: با همه ی مشغله ها و همچنین سوت و کوریه نی نی وبلاگ من همچنان...
6 آذر 1394

اولین سفر

امیرطاهای کوچولوی ما اولین سفر زندگیش رو به همراه مامان و بابا در تاریخ بیست آبان به شمال رفت، البته بدون داداش ها. مهدیار و صدرا پیش مامان ثریا جون موندن و من و بابا و امیرطاها از جاده رشت عازم شمال شدیم و بعد از گشت و گذار رفتیم آمل ویلای مامان ثریا و بعد هم دوباره از جاده ی چالوس برگشتیم. تمام مدت سفر آقا کوچولو خواب بود و تغییر آنچنانی احساس نکرد و وقتی چشم باز کرد دید توی خونه س پیش برادرهاش. ...
6 آذر 1394

بابا آب داد

حالا دیگه کم کم داری باسواد می شی عزیز دلم. کلمات رو دونه به دونه می نویسی و گاه اشتباه می خونی و گاهی هم برای یاد گرفتن کلمه جدید عجله می کنی. دیروز برای اولین بار جمله نوشتی، معروف ترین جمله ای که توی کلاس اول یاد گرفتیم: بابا آب داد . وقتی دیروز موقع دیکته نوشتن این جمله رو گفتم و تو نوشتی از شوق جیغ کشیدم و تو تعجب کردی، برات توضیح دادم که یکی از لذتبخش ترین لحظات عمرم رو دارم تجربه می کنم و گفتم نمی تونی شادی من رو درک کنی عزیزکم. امروز هم وقتی گفتم می خوام این خاطره رو توی دفترخاطراتم ثبت کنم، گفتی مامان داری بیخود برگه های دفترت رو اسراف می کنی. خنده م گرفت از اینکه تو نمی تونی من رو درک کنی همونطور که...
17 آبان 1394

جشن تولد صدرا

جشن تولد دو سالگی صدرا رو با چند روز تاخیر برگزار کردیم تا خاله اسما و عمو مهدی که سفر بودن برگردن. چون صدرا علاقه ی ویژه ای به عمو مهدی داره و دیروز که فهمید عمو مهدی ش هم میاد مرتب می گفت عمو مهدی کلاه تولد بذاره. ...
20 مهر 1394

کلاس اول

حدود چهارده روز از باز شدن مدرسه ها می گذره و من پرمشغله هیچ فرصت نکردم وبلاگ رو به روز کنم ولی شبها که فرصتی دست می داد توی دفترم نوشتم. پسرک بزرگم به لطف خدا کلاس اولی شده و تو این دو هفته تا حدودی به برنامه ی جدید زندگیش عادت کرده، چند روز اول سر سوار شدن سرویس حسابی بابامیثم رو اذیت کرد تا بالاخره بعد از کلی توضیح و در آخر هم تهدید که اگر اینجوری ادامه بدی دیگه مدرسه راهت نمی دن، با سرویس کنار اومد. حالا صبحها وقتی مهدیار رو راهی مدرسه می کنیم محمدصدرا هم بیدار میشه و صبح قشنگ و طولانی ما از هفت صبح آغاز می شه.  بچه م اینقدر زود بیدار میشه که ساعت ده فکر می کنه ظهره و به قول خودش گذا (غذا) می خواد. ظهر هم که داداشی گلش میاد ای...
14 مهر 1394

دو سالگی محمدصدرا

  دو سالگیت مبارک عزیزترینم توضیح: امروز صبح به محمدصدرا گفتم تولدت مبارک پسر قشنگم، پرسید تولدمه و وقتی جواب مثبت شنید گفت کلاه بذارم؟ (پسرکم عااشق کلاه تولده) قراره برای اینکه خاله اسما و دایی جواد بتونن تو تولد محمدصدرا حضور داشته باشن تولدش رو یکشنبه بگیریم ولی اینقدر که ذوق کلاه و جشن تولد داره به بابا میثم گفتم امشب هم کیک بخره تا یه تولد کوچولوی پنج نفره بگیریم. ...
14 مهر 1394