مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

روز های زندگی من

معیارهای ازدواج مهدیار، شاهکار مادرانه

چند وقت پیش ههو (یهو) بی مقدمه: مهدیار: مامانی کی عروسی من می شه؟ زری مامان: پسرم هر وقت زن بگیری؟ (یعنی  دقت کردید کلا چشم بسته غیب می گم؟) مهدیار: خب کـــــــــــــــی زن می گیرم؟ زری مامان: پسرم شما باید بزرگ بشی بریم برات خواستگاری از هر دختری که خوشت اومد باهاش عروسی کنی (یعنی رسماً شده بودم لقمان حکیم! با این پسرم پسرم گفتنا) خوب حالا پسرم! چه جور زنی دوست داری؟! مهدیار: زن باشه دیگه مامان، به موهاش گل سر بزنه ، بیاد بریم اسباب بازی بخریم، با هم بازی کنیم، بلد باشه با لپ تاپ کار کنه!  بچه م اینقدر که مامانش رو پای کامپیوتر دیده فکر می کنه زن خوب اینجوریه (و من کلی شرمنده شدم اینجا) ی...
12 دی 1391

قربون قلبت

چی بگم از این زبونت که می دونی چه جوری مامان رو روی انگشت بچرخونی هر حرفی بهت می زنم کم نمیاری که: تا دعوات کنم می گی من یه بچه ام چرا منو دعوا می کنی دلمو آب می کنی   کلی باهات حرف زدم که دیگه تو مغازه که میریم هر چی می خوای خریده نمی شه پس نباید داد و بیداد و گریه راه بندازی امروز که از مهد میامدیم پول بهت دادم تا زودتر بری تو مغازه و سی دی کارتون رو بخری تا من برسم آخه بابا میثم می گه بذار تنها بره تو مغازه اینقدر دنبالش نرو خلاصه اینکه دیدم مسیر رفته رو داری با سرعت بر می گردی دو تا بچه دم مغازه دیده بودی که دارن بستنی می خورن گفتی منم بستنی می خوام گفتم باشه خونه داریم گفت...
20 آبان 1391

مامانی فدات

دیروز صبح که آقا مهدیار می خواست بره مهدکودک پرسید امروز روز چیه بهش گفتم امروز عمو محمود (عمو موسیقی) میاد مهدکودکتون  هر وقت بهش می گم عمو موسیقی میاد میگه اسمش عمو محموده نه عمو موسیقی دیروز پرسید مامان چرا به عمو محمود می گی عمو موسیخی، اون که موهاش سیخ نیست الهــــــــــــــــــــــــــــــــی مامانی فدات بشه کلی قربون صدقه ش رفتم و گفتم پسرم موسیقی نه موسیخی موسیقی یعنی آهنگ یعنی شادی (آخه یه ذره عمو محمود کچل هم هست بچه م تعجب کرده که چرا ما موهاش رو سیخ می بینیم ) ...
16 آبان 1391

مهربونِ مامانی

مامانی فدای مهربونی یه دونه پسر بشه که چند روز پیش گفتم: مهدیار خوش به حالت که مهدکودک می ری، من که بچه بودم مهدکودک نرفتم خیلی دوست داشتم که منم مهدکودک می رفتم یه ذره فکر کرد و گفت: مامانی یه فکری کردم، وقتی من از مهدکودک میام اسباب بازیا و کاردستیایی که توی مهد به همون می دن رو میارم شما تو خونه باهاشون بازی کن، باشه؟ گفتم عالیه پسرم خیلی خوشحال می شم ...
6 مهر 1391

پشه ی بی خاصیت

عزیز دل مامان چند روز پیش تفنگ آب پاشت رو بردی و تو روشویی آب کردی بعد از چند دقیقه که از دستشویی اومدی بیرون گفتی مامانی یه بشه (پشه) دیدم که با تفنگم بهش آب پاشیدم و لهش کردم ازت پرسیدم مامانی چرا اینکار رو کردی پشه هه مگه با شما چیکار داشت گفتی مامان آخه پشه موجود بی خاصیتیه! و من هم که مثل همیشه غش رفتم برات و غرق بوسه کردم صورت سفید و خوشگلت رو ...
27 شهريور 1391

قصه ی چوپان درغگوی خوب

  این داستان چوپان دروغگو از زبان آقا مهدیاره که مامان ثریا یادش داده و پسرم هم یه ذره توش تغییرات داده و قصه رو تعریف می کنه برای گوش دادن به قصه ی پسرم اول آهنگ وبلاگ رو از قسمت انتهای سمت چپ وبلاگ متوقف کنید و بعد روی علامت زیر کلیک کنید: کد آهنگ این داستان چوپان دروغگوئه از زبان آقا مهدیار این قصه رو مامان ثریا یاد آقا مهدیار داده و پسرم هم کمی توش تغییر داده و تعریف کرده براتون برای گوش دادن به قصه اول آهنگ وبلاگ رو از قسمت انتهای سمت چپ صفحه متوقف کنید و بعد روی لینک بالا کلیک بفرمایید:   ...
3 شهريور 1391

عید همه مبارک

سلاممممممممممممممم خیلی وقته آپ نکردیم حسابی دلتنگیم اینقدر هول شدم نمی دونم از کجا بنویسم! تولد ضحی خانم، عید نوروز، خاطرات آقا مهدیار وااااااااای از کجا بنویسم این گل پسر دیشب مامان و بابا رو برده بود کاشان و شهرهای اطراف برای گردش و امشب برگشتیم و به اصرار آقا مهدیار اومدیم خونه ی مامان شعله و بابا عباس یه سر بزنیم منم اومدم تا وب گل پسر رو به روز کنم ولی متاسفانه نمی تونم عکس بزارم ایشالا دفعه بعد پریروز گل پسر با بابا عباس و مامان شعله و دادا رفته بود قم و توی راه به دادا گفته بود این مامانم خیلی قالتاقه (نمی دونم چه جوری نوشته می شه) و کلی مامان شعله اینا خندیده بودن چند وقت پیش هم من و بابا میثم و آقا مهدیار رفته بو...
11 فروردين 1391

شیرین،شیرین،مثل عسل

آ قا پسر خوشگل چند روز پیش داشت با دایی جواد و بابا عباس فوتبال پرسپولیس و استقلال رو نگاه می کرد وقتی پرسپولیس با سه تا گل برنده شد و همه هورا می کشیدن یه دایی جواد گفت: دادا گمت درم (یعنی دادا دمت گرم ) برای برد پرسپولیس بابا عباس بستنی خریده بود و آقا مهدیار هم یه مقدار خورد و گفت دوباره می خوام براش یه اسکوپ دیگه بستنی گذاشتم که صورتی بود گفت من نمی خوام این دخترونس و کلی عمو مهدی و خاله اسماء خندیدن چند روز پیش که رفته بودیم شام بیرون بچم اومد پیتزا بخوره دهنش سوخت گفت واااای مامانی داغیدم (یعنی سوختم) آقا پسر وقتی می خواد از جاش بلند شه بابایی بهش گفته باید بگه یا علی مدد ، پسملم هم میگه یا ملی عدد ...
17 بهمن 1390

اودوش و خانواده خیالی

وای واقعاً عجیبه که تا حالا یادم رفته از اودوش عزیز بنویسم شخصیتی که تقریباً همه فامیل می شناسنش از همین جا از اودوش جان معذرت خواهی می کنم حالا یه توضیحاتی راجع به اودوش خان بدهیم که همه بشناسنش و آقا مهدیار هم که وقتی بزرگ شد و وبلاگش رو خوند یاد اودوش رو بکنه اودوش یه شخصیت خیالیه که تقریباً از دو سالگی همراه آقا مهدیاره و یه مدتی کمتر باهاش سر و کار داشت ولی دوباره یه چند وقتیه که اومده به خونمون و زیاد با پسرم بازی می کنه گاهی اوقات هم همراه اَدوش و آدوش میاد. بعضی کارهایی رو هم که انجام میده می گیم از کی یاد گرفتی می گه از اودوش. راستش رو بخواین یه وقتایی از اودوش اینا می ترسم آخه خیلی واقعی به نظر میان مهدی...
11 بهمن 1390