هنوز بعد از سالها
هنوزم اولین هدیه ی روزه داریم یادم نرفته.
هنوزم ساعت مچی ای که هدیه چند روزه ی دست و پا شکسته ام بود فراموش نکردم ساعت مچی ای که برای خواهرم صفحه ی سفیدی بود و برای من هر دوازده عدد را داشت چون زمان را از روی صفحه ی بی رقم نمی توانستم بخوانم و هنوز هم نمی توانم بخوانم.
حالا که بعد از سالها ساعت عروسیم بدون عدد بود و ساعت طلایی ای که چند سال پیش خریدم هم بدون عدد، ولی باز هم من همان دختر بچه ی 9 ساله مانده ام که در خواندن ساعت ضعیف بود.
شیرینی بعضی هدیه ها تا عمر داری در یادت می ماند و این یکی از همان هدیه ها بود، چه حس غروری داشتم که هدیه ی روزه داریم را گرفته ام، آن هم چه روزه داریی چند روزه در سی شب که یک شبش چند دقیقه مانده به افطار فراموش کردم و شکلات هوبی را که پدرم برای بعد افطارمان خریده بود تا ته خوردم و روز بعد هم با یک لیوان آب رفع عطش کردم و باز دیر یادم افتاد که روزه ام.
حالا اینقدر بزرگ شده ام که دیگر هیچ چیز را فراموش نمی کنم نه روزه بودنم را و نه خیلی چیزهای دیگر را.
کاش هنوز هم 9 ساله بودم.
کاش هنوز هم اشک می ریختم و به مادر نازنینم التماس میکردم که سحر بیدارم کند تا با وجود سرماخوردگیهای همیشگیم روزه بگیرم.
در کنار همه ی این روزها و شبها، هنوز هم عاشق روز عید فطرم و عادت همیشگی پدرم به دست به دست کردن فطریه.
دیروز که فطریه مان را سه نفری دست به دست کردیم و بغضی راه گلویم را بست که طعم شیرین همان روزها را می داد.
و چقدر دلم می خواست حتی با وجود عزیزانم هنوز هم فطریه را از دست پدر به مامان جانم و از مامان به خواهرم و بعد هم من از دست خواهر بگیرم و حس فاتح قله ی اورست را داشته باشم وقتی فطریه را به دست برادرم می دهم.
هنوز که هنوز است حکمت گرداندش را نمی دانم ولی دلم نمی خواهد هیچ وقت فراموشش کنم.