کلی علامت سوال؟؟؟؟....
بعضی روزها نه نیازی به تلنگر داری نه تذکر دیگران
خودت یک تنه و به تنهایی همه ی اهن و تلپ و قمپزهایت را می شکنی و می مانی چون کودک بی پناهی که از ترس ملامت اطرافیان اشک هایش را پس می زند و تند و تند پلک می زند تا کسی شکستش را نبیند.
ولی وقتی خودت می دانی کافیست، وقتی حس نالایقی می کنی و نمی دانی کجای کارت درست است و کجایش غلط دیگر تمام است. دلت برای تک تک اشکهایش که با ندامت روی گونه اش روان است کباب می شود.
آن وقت است که با همه ی ابهتی که سعی می کنی در چهره ات بنشانی باز هم از ته دل حس می کنی که برای مادر بودن زیادی ضعیف و خامی حالا هر چقدر هم که کتاب خوانده باشی و تلاش کرده باشی که با اصول و علم روز پیش بروی.
و وقتی بیشتر شرمنده می شوی که قرار است مادر دو پسر باشی و دو مرد تحویل اجتماعت بدهی.
-----------------------------------
امروز یکی از آرزوهایم این بود که یک فرشته مثل کارتون ها در زندگیم وجود داشت و هر بار که اشتباه می کردم ظاهر می شد و ایرادم را تذکر می داد و راه درست و غلط را نشانم میداد، ولی افسوس که فقط یک رویا بود.
دردانه ام مادرت را ببخش اگر خطایی کرد و دلت را شکست.
امروز به خاطر خطایت از پارک و گردش محروم شدی، تا اینجایش را می دانم که درست عمل کردیم ولی نمی دانم این عذاب وجدان لعنتی از سر رافت مادرانه است یا که واقعاً زیاده روی هم کردیم!
هر چه بود دل مهربان و کوچکت زود فراموش کرد و من ماندم کلی سوال و ابهام و حس های ناخوشایند و یک اعتماد به نفس ترک خورده.
خیلـــــــــــــــی وحشتناک است که در تربیتت ثابت قدم نباشی و همیشه حس عذاب وجدان و ترس از اشتباه همراهت باشد.