اینجوری هم می شه
می شه کلافه بود از بیداری های نیم ساعته و خواب های نصف نیمه ی شبانه.
می شه باز هم کلافه بود وقتی بعد از ظهر با کلی اصرار و قسم زیر لبی از پسرک بیست و چند روزه ت می خوای چشم ببنده و یه یک ساعتی خواب ممتد بخوابه تا تو هم سر به بالین بذاری و اونوقت ده دقیقه نگذشته با نوای پسر بزرگترت برای گرسنگی و سر رفتن حوصله از خواب دل بکنی.
و می شه جور دیگه ای دید:
می شه غرق لذت شد از دیدن چشمان گرد و تیله ای پسرک در دل سیاه شب که تو تختش بهت زل زده و منتظره.
و می شه ضعف رفت از صدای پسرک پنج ساله ای که نیمه شب با صدای بلند آب خنک می خواد.
می شه لبخند زد و خواب بعد از ظهر رو فراموش کرد و با یه ظرف برشتوک و شیر، دل پسر تنهای این روزها رو به دست آورد.
گاهی خیلی سخته اینجوری دیدن، وقتی خسته ای و برای ذره ای خواب هلاکی.
ولی داشتن دو تا دسته ی گل، دو تا فرشته ی همه چی تموم، و در کنارش یه همسر مهربون که درکت می کنه به همه چی می ارزه.
خدایا شکـــــــــــــــــــــــرت.