قایم باشک تو تاریکی
سلام جوجوی مامان و بابا
واااای که چقدر دیروز خوش گذشت
دیروز اومدم بعد از اداره اومدم خونه ی مامان شعله به دو سه ساعتی بودیم و چون بابا میثم قرار بود شب از مشهد بیاد ( آخه بابایی با دایی جون و زندایی پنج شنبه ای رفته بود مشهد و چون هوا سرد بود من و شما نرفتیم و من حسابی دلتنگ بابایی شده بودم و می خواستم زودتر برگردم خونه و منتظر بابایی باشم ولی مامان شعله گفت شام بخورید بعد می بریمتون ) خلاصه من برای شما کارتون کمپانی هیولاها رو خریده بودم و داشتیم با بابا عباس و خاله اسما و مامان شعله نگاه می کردیم که برق ها رفت و کلی ناراحت شدیم و شما یکم با خاله اسما گل یا پوچ بازی می کردی بعد به پیشنهاد خاله اسما قایم باشک بازی کردیم من و شما با هم بودیم و خاله اسما چشم می ذاشت یا برعکس
وای که چه هیجانی داشت از صدای جیغ ها و خنده های شما همه ما می خندیدیم شما هم هر دفعه پشت مبل قایم می شدی
وقتی هم چشم می ذاشتیم و خاله اسما قایم می شد وقتی پیداش می کردیم شما از هیجان شروع به دویدن می کردی که اگر نمی گرفتمت یا می خوردی زمین یا تا ته اتاق می دویدی حدود نیم ساعتی بازی کردیم اینقدر خندیدی که گفتی وای چدد(چقدر) سسته (خسته ) شدم سرم درد گرفته و زری مامانی ماساژت داد و کلی قربون صدقت رفت
با خاله اسما کلی یاد بچگیامون رو کردیم که وقتی برق می رفت قایم باشک بازی می کردیم و حالا شاهد شادی شماییم که با دنیایی قابل مقایسه نیست
عزیز دلم دنیا رو حاضرم بدم برای یه لبخند کوچیکت
دلم می خواد ساعت ها از حرکت بایستند زمانی که تو رو توی آغوش دارم ثمره ی عشق من