مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه سن داره

روز های زندگی من

دردانه مادر

1391/2/7 8:35
نویسنده : زری مامان
477 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز مادر داری بزرگ می شوی و دغدغه هایت هم بزرگ.

قبلا راجع به مورچه می پرسیدی و دیشب از پینه دوز و فردا و فرداها نمی دانم از چه. ای کاش دغدغه هایت کوچک می ماند و خودت بزرگ. و من به این می اندیشم که چقدر مشکلات ما بزرگ ترها برای آن بزرگترین خرد و کوچک است.

دردانه ام دوستت دارم به وسعت همه ی "دغدغه هایت در چشمان کوچکت" که می دانم چقدر برایت بزرگ است پس به همان اندازه عاشقت هستم. عاشق توکه می خواهی بدانی اگر پینه دوز را نوازش کنی چه می شود یا اگر آن را از روی دستت فوت کنی. آه که چه مشکل بزرگی، آن هم به هنگام خواب آن وقت که به سقف خیره شدی و من به چشمانت می نگرم وبا خود فکر می کنم دیگر به چه می اندیشی.

مهر مادریم نثار روح و جان بزرگت که چقدر دوستت دارم و چقدر خواهان اینم که این دوست داشتنم برایت مشکل آفرین نشود و افسوس که گاهی می شود.

آنوقتی که تو برای داشتن و خواستن چیزی مروارید از چشمانت فرو می ریزد و من برای رشد وبالندگیت باید شاهد اشک هایت باشم و دم نزنم. و دلم هزار تکه می شود و در آخر تکه هایش راجمع می کنم و ناخواسته با خشونتی مادرانه سخت در آغوشت می کشم و باز اشتباه می کنم. چون نتوانستم شاهد اشک هایی که برای من تلخ ترین طعم ها را دارد باشم و چه اشتباه می کنم و باز تصمیم می گیرم و یک در میان عمل می کنم.

جان مادر باز هم امشب تصمیم گرفتم که بزرگت کنم حتی به قیمت دیدن اشک هایت که چه بی دلیل روان می شوند و باز نمی دانم چقدر پیروزم روح و جانم به فدایت.

بگویم برایت از جدایی، جدایی اتاقت که انگار سخت ترین جداییست. و تو حال که این ها را می خوانی وبزرگ شدی نمی دانی که در طول این چند شب چند بار صدای گریه و مادر گفتنت را شنیده ام و از خواب نیمه شب سراسیمه بلند شدم تا به اتاقت برسم و آرامت کنم آرام جانم. و تو نمی دانی چند بار زمین خورده ام تا آغوشم را زودتر ماوایت گردانم و ترس و واهمه ی تنهایی را از تو دور کنم و حال بعد از چند شب تو با آرامشی نسبی و بیداری شبانه ای کمتر می خوابی و نمی دانم حال که می خوانی کنارم هستی یا اینقدر به بزرگی و مردانگی رسیده ای که در خانه ای جدا و به دور از مادر زندگی کنی ولی بدان، و من نیز می دانم و شک ندارم که هنوز هم مادرت و همه مادران شب های زیادی را با دلشوره ای مادرانه به صبح می رسانند فرزندم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

ساره
8 اردیبهشت 91 21:52
احتمالا فردا از دایناسورا و انقراض (درست نوشتم؟) نسلشون می پرسه؟؟!؟!؟ مامان زری خودتو آماده کن برای جواب. ایشالا همیشه تنش سالم باشه.


ساره
8 اردیبهشت 91 22:01
خیلیییییییییییییییییییی قشنگ بود. نمی دونم چرا اشکم در اومد؟!؟!؟
عمه سارا
12 اردیبهشت 91 15:23
مامان زهرای مهربان امیدوارم تمام مروارید اشک هایت روزی لبخند شادی موفقیت کودکت گردد