مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه سن داره

روز های زندگی من

دیشب شب تو بود

1391/5/22 13:39
نویسنده : زری مامان
710 بازدید
اشتراک گذاری

نذرت را ادا کردم نذر مادرانه ام که با جان و دل از خدا برایت طلب کردم

نذری که در نظرم لطیف بود

دیشب سر به آسمانش بلند کردم و بی وفقه فقط تو را خواستم تو را ورای کودکیت در ذهنم تصویر کشیدم و از خدا خوشبختیت را خواستم، خواستم که مال من باشی، نه مال من که خاک قدم او باشی

خواستم که شهید راه صاحب نامت باشی

و وقتی این را جایی به زبان راندم کسی با پوزخند گفت که دیوانه ای نه مادر

به خودم شک کردم به مادر بودنم شک کردم به عشق بی حدم شک کردم

من روح پاک تو را از او هدیه گرفتم پس اگر بخواهم که..............بی رحم نیستم خدا، بی رحم نیستم

من امانت دار توام امانت هر چه عزیز باز هم از آن اوست

پس هر سال و هر لحظه در شب قدر شناسی از خدا خواستم و می خواهم که قَدرت را بدانم بزرگیت را در عین کودکی با جان ببینم

تو مال منی گرچه خام باشم و بی تجربه گرچه فقط 26 سال این شب ها را دیده باشم

ولی قدر این سه سال با تو بودن را می خواهم بدانم

امانت زیبای خدا، دیشب از خدا خواستم که نذرم را بپذیرد، به حق داوود نبی که نمی دانم از کجا یکهو به قلبم پا گذاشت و دیشب بعد از سه سال که از خودم می پرسیدم نام او چرا در ذهنم نقش بسته در قسمتی از دعا نامش را شنیدم و برای خودم تعبیر کردم از آن تعبیرهای خوب مادرانه، خیلی خوب و خوش طعم بود و من لبخند زدم و شکر کردم 

 دیشب با خودم اندیشیدم در اوج دعا.........همه ی سال جدید را پیش چشم آوردم و سعی کردم نامه ی دستش را در حال امضا مجسم کنم وای که چه حس زیبایی ست که بدانی او هم دلش می خواهد قسمت های خوش را قبول کند و تلخی ها را خط بزند حتی شده به برکت نام زیبای تو

به هر حال دلبستگیست دیگر، به کسی که شاید خواسته اند اسمش را با انرژی نام زیبایت روح ببخشند و با خودم می گفتم او دلبسته ی ماست پس بهترین را از خدا برای ما می خواهد و چقدر مظلوم است و چشم به راه که ما هم او را بخواهیم می خواهد باشد تا ادعای یاری ما را به چشم ببیند

شب های زیبا، شب های پر از صدای سکوت

شب هایی که باید بروی و بنشینی و قرآن را نگاه کنی و با کمال شرمندگی بگویی من را دعا کن بگویی تو را گواه می گیرم که تاییدم کنی و چشم می اندازی به قرآن و می گویی.........

شب هایی که باید برای بغل دستی ات بخواهی و گرچه جایت را تنگ کرده باشد و به سختی بتوانی حتی کمی جا به جا شوی شاید او مقرب تر باشد و تو دست بیندازی و همراه دعای او دعایت را به بالا بفرستی

بهر حال دیشب شب تو بود و به بهانه وجودت از خدا همه ی خوبی ها را خواستم و تو خواب بودی که قرآن را بر سرت گذاشتم تا زیر نورش تو دیده شوی و دعای من شنیده شود انشااله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

در انتظار مهدی یار
22 مرداد 91 23:14
جانم چقدر زیبا نوشتی عزیز دلم.
کلی ذوقت را کردم...
خدا انشالله خدا حضرت مهدی را یارتون قرار بده.ومهدیارم کودکی باشه لایق سرباز آقا بودن که ارزویم است.بووووووووووووس



مرسی باران جونم ایشالا
در انتظار مهدی یار
22 مرداد 91 23:17
سلام زری مهربونم.ممنون از اینکه به یاد من بودی و برایم دعا کردی.منم خیلی به یادتون بودم و لبخند زیبایی که روی صورتت داری تو ذهنم می امد...خدا شما و خانواده تان و همسر و مهدیار نازنینم را سالم نگه داره و تقدیر خوبی براتون رقم بخوره...
در انتظار مهدی یار
22 مرداد 91 23:19
خصوصی داری عزیزم.
در انتظار مهدی یار
22 مرداد 91 23:20
مهدیار کلاس نقاشی و کاردستی این هفته نرفت؟ پس پستش را ننوشتی؟؟خسته بودی؟


مرسی باران جون که اینقدر دقیقی و کلاس مهدیار رو یادت بوده
نه عزیزم متاسفانه به خاطر ماه رمضون و شب قدر یه ذره برنامه ی خواب مهدیار بهم خورده بود و صبح شنبه نتونست بلند شه و کلاس بره
عاطفه
27 مرداد 91 12:37
دلم دوباره شب قدر خواست ! چه زیبا نوشتید.
ایشالا به آرزوهاتون برسید.


مرسی عاطفه جووووووون
خاله اسماء
5 شهریور 91 21:10
خواهر نازنینم ... خدا انشاا... به حق صاحب اسمش یار و یاورش باشه