مامانی معذرت می خواد
عزیز دل مامان اینقدر این روزا بزرگ شدن و عاقل شدنت محسوسه که مرتب احساسهای جدید تو وجود مامانی شکفته می شه
هنوز هم خیلی وقتا از اینکه مامانی صدام می کنی ته دلم می لرزه و ناباورانه به خودم میگم یعنی واقعاً خدا منو قابل دونسته و مامان یه فرشته ام
عزیز دلم دیروز که بعد از مدتی رفته بودیم خونه ی مامان شعله و بابا عباس شروع به شیطنت کردی و یه میوه رو برداشته بودی می خواستی پرت کنی وسط اتاق و وقتی هم بهت می گفتیم له می شه و زمین رو کثیف می کنه می گفتی مگه چیه خوب با دستمال پاکش می کنیم
منم که می دونستم مامانم حساسه عصبانی شدم و بهت تذکر دادم وقتی موقع رفتن با عصبانیت بردمت دستشویی دم در ایستاده بودی و هر کاری می کردم داخل نمی یومدی و از عصبانیت من ناراحت بودی
و با بغض و حرص گفتی: چهره ت اصلاً زیبا نیست
من که به معنای واقعی وا رفته بودم دستم رو ناخودآگاه گذاشتم روی صورتم و گفتم چرا مامانی؟
شما گفتی آخه همه ش عصبانی می شی
هم شرمنده ت شدم و کلی خجالت کشیدم و هم عاشق این لفظ قلم حرف زدت شدم چهره ت اصلاً زیبا نیست
امروز هم با اینکه اصلاً عصبانی نشده بودم موقع خواب ظهر گفتی مامانی من که کار بد نمی کنم چرا همه ش شما و بابا عصبانی می شید
و مامانی بازم بهت قول داد که بی خودی از دستت ناراحت و عصبانی نشه
یعنی سعی می کنه اصلاً عصبانی نشه ولی خیلی سخته عزیز دلم
پی نوشت: امروز آخرین جلسه کلاس کاردستیت برگزار شد که یه کاردستی خیلی خوشگل درست کردی ولی متاسفانه نتونستم ازش عکس بگیرم ایشالا توی نمایشگاهی که قراره از کاراتون بذارن ازش عکس می ندازم و می ذارم