تلاش دوباره برای بزرگ شدنت
باز هم می خواهم بزرگ شوی باز هم ببالی و من به خود ببالم
دردانه ام قول می دهم که خسته نشوم و دست از تلاش برندارم
روزی مرا درک می کنی که دوستت داشتم که حاضر به دیدن اشک هایت شدم
باید این ستاره های کوچک از چشمانت فرو بریزد تا خِردت افزون شود
باید از دنیای کوچکت فاصله بگیری تا در دنیای آدم بزرگ ها بتوانی جایی پیدا کنی
دنیای سراسر حرکت و پویایی، تو را با مادر نمی پذیرد تاج سرم من همیشه نیستم تا اشک های گرمت رو بزدایم من همیشه نیستم تا در تاریکی ها آغوش به رویت بگشایم
غم اشک های امروزت را به جان می خرم تا به امید آن مهربان شاهد غم روزان دیگرت نباشم
امروز گوشه ای می ایستم و با دلی فشرده صدای گریه ی کودکانه ات را می شنوم تا فرداها به امید پروردگار گریه های مردانه ات مرا زمین گیر نکند
هر بار که از کودکی تا بالندگیت از آغوشم دورترت می کنم تکه ای از دلم را پیش پایت قربانی می کنم تا صدقه ی راهت باشد_نمی دانم شاید برای همین است که وقتی بزرگ میشویم اینقدر دل مادران پیرمان کوچک و نازک می شود و به بهانه ای می رنجند-
این بار هم با هم شروع می کنیم و من هر صبح با دلشوره ای مادرانه همراهت می شوم تا برسی به انچه می خواهی، تا وقتی بزرگ شدی با خود نیاندیشی که ای کاش مادرم مرا مردتر تربیت می کرد
پس به مهد می روی تا به مهر دیگری هم عادت کنی
سه روز است که شروع کرده ایم شروعی سخت و هر بار با چشمانی گریان بیرون می آیی و می گویی که باز هم می آیم و می گویی که کم گریه کردم و من نفسی از آسودگی می کشم
چشمان کبود از گریه ات چیز دیگر می گوید و من هر بار به تو اطمینان می دهم که هستم
زیبای مادر نهایت آرزویم اینست که این بار هم روسفیدم کنی
پی نوشت:روز دوم که ترکت کردم به مربیت گفتی چرا مامانم اینطوری میکنه؟
عزیزکم به زودی می فهمی که چرا