مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

روز های زندگی من

تلاش دوباره برای بزرگ شدنت

1391/6/15 18:38
نویسنده : زری مامان
770 بازدید
اشتراک گذاری

باز هم می خواهم بزرگ شوی باز هم ببالی و من به خود ببالم

باید بیاموزی

دردانه ام قول می دهم که خسته نشوم و دست از تلاش برندارم

روزی مرا درک می کنی که دوستت داشتم که حاضر به دیدن اشک هایت شدم

باید این ستاره های کوچک از چشمانت فرو بریزد تا خِردت افزون شود

باید از دنیای کوچکت فاصله بگیری تا در دنیای آدم بزرگ ها بتوانی جایی پیدا کنی

شوکولات مامان

دنیای سراسر حرکت و پویایی، تو را با مادر نمی پذیرد تاج سرم من همیشه نیستم تا اشک های گرمت رو بزدایم من همیشه نیستم تا در تاریکی ها آغوش به رویت بگشایم

مامان همیشه نگران

غم اشک های امروزت را به جان می خرم تا به امید آن مهربان شاهد غم روزان دیگرت نباشم

امروز گوشه ای می ایستم و با دلی فشرده صدای گریه ی کودکانه ات را می شنوم تا فرداها به امید پروردگار گریه های مردانه ات مرا زمین گیر نکند

هر بار که از کودکی تا بالندگیت از آغوشم دورترت می کنم تکه ای از دلم را پیش پایت قربانی می کنم تا صدقه ی راهت باشد_نمی دانم شاید برای همین است که وقتی بزرگ میشویم اینقدر دل مادران پیرمان کوچک و نازک می شود و به بهانه ای می رنجند-

این بار هم با هم شروع می کنیم و من هر صبح با دلشوره ای مادرانه همراهت می شوم تا برسی به انچه می خواهی، تا وقتی بزرگ شدی با خود نیاندیشی که ای کاش مادرم مرا مردتر تربیت می کرد

پس به مهد می روی تا به مهر دیگری هم عادت کنی

سه روز است که شروع کرده ایم شروعی سخت و هر بار با چشمانی گریان بیرون می آیی و می گویی که باز هم می آیم و می گویی که کم گریه کردم و من نفسی از آسودگی می کشم

چشمان کبود از گریه ات چیز دیگر می گوید و من هر بار به تو اطمینان می دهم که هستم

زیبای مادر نهایت آرزویم اینست که این بار هم روسفیدم کنی

بزرگ می شوی به امید آن بزرگترین

 

پی نوشت:روز دوم که ترکت کردم به مربیت گفتی چرا مامانم اینطوری میکنه؟

عزیزکم به زودی می فهمی که چرا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

نایسل
15 شهریور 91 20:46
الهی بگردم زری جون منم اصلا مهدمو دوست نداشتم


واااااای نگو تو رو خدا
ایشالا علاقه مند بشه
نایسل
15 شهریور 91 20:46
خیلی خوب نوشته بودی خوشگلم


مرسی دوست خوبم
مامانی کوروش
15 شهریور 91 23:03
سلام زری جون. خیلی از نوشته هات لذت بردم حس زیبای مادرانتو خیلی دوست دارم خدا پسر نازتو برات حفظ کنه و سایه شمارو رو سرش نگه داره.برای منم دعا کنید که بتونم مادر لایقی باشم
مامانش
17 شهریور 91 1:30
الـــــــــــــــــــی عزیز دلممممممممممممم ..
وااااااااااااااااای مامانی چقدر خوشحال شدم از کامنتت .. خدا کنه نی نی منم اومده باشه .. منم به این فکر افتادم اونجا که شاید نی نیم اومده باشه ..


ایشالا عزیزم
باران در انتظار....
17 شهریور 91 14:44
قربونت برممممممم. تو رو سفید هستی.حتما روسفیدت ترت می کنه خدا سایه تو و بابا میثم را همیشه رو سر مهدیارم نگه داره.به شادی سلامتی و ارامی
مهدیس
18 شهریور 91 10:58
سلام خاله ازتون میخواستم که کمکم کنین و تو وب کودک من به عکس من (شماره ی 6مهدیس)رای بدین رای گیری از 18شهریور تا دوشنبه 20شهریور ادامه داره روی پسر ماهتونم ببوسید منتظر رایتان هستم
مامان پریسا
18 شهریور 91 14:58
سلام عزیزم خوبی؟

دیگه نیومدی پیشمون


می رسم خدمتتون
مامان پریسا
18 شهریور 91 14:59
سلام پریسا در مسابقه ی نی نی باحجاب شرکت کرده. اگر بهش رای بدید ممنون میشم. لطفا" ادرستون فراموش نشه. مهلت رای دادن تا 2شنبه پریسا 30 http://koodakeman91.niniweblog.com/cat44.php
سپیده
18 شهریور 91 20:32
سلام. با تشکر از رای شما www.koodakeman91.niniweblog.com
باران در انتظار....
18 شهریور 91 21:10
سلام زری جونم... درسته.چقدر ادم به خصوص تو این شرایط به حضور این ادمها احتیاج داره که بهش امید بدهند نا بگیرند...مامانم همیشه در رابطه با بعضی ادمها می گند تو لازم نیست حتما حقیقته ماجرا را بگی.مثلا یه مریض... تو مسولیتت امیددادنه.. ادمهای خوب هستند ولی اینقدر انرژی های منفی زیادهههههههههههه که نمی شه راحت ببینیش... خصوصی دارم..
ساره
21 شهریور 91 14:11
واااااااااااااااااااااای فوق العاده بود, هم متن هم عکسا.


مرسی ساره جونم کم پیدایی؟
مامان محمد صادق(زهرا)
24 شهریور 91 7:14
متن ت فوق العاده بود!

به دلم نشست!!!

همش حرف خودت بوووود؟؟؟

پس دست به قلم هم هستی!!!


عزیزم نظر لطفته
فقط حس مادرانه بود
مامان نیروانا
24 شهریور 91 8:34
سلام زری عزیزم، سرِ صبحی اشکم سرازیر شد از اینهمه حس قشنگ که به زیباترین شکل ممکن نوشتی. هدفت خیلی قشنگ و بزرگه و من مطمئنم که برای این هدف بزرگ، تا منتهای صبوری می ایستی. خب شمام مدتهاست درگیرِ این پروژه ی نفس گیر هستی و شکر خدا با مشاور و روانشناس هم در ارتباطی که حتماً بهترین توصیه ها رو بهتون کردن و نیازی به تکرار یا حرف اضافه ای نیست. برای ما هم دعا کنین که به نتیجه ی درست برسیم. البته ما رفتن به مهد رو برای نیروانا بصورت آزمایشی پذیرفتیم که اگه نرفت، راه دیگه ای رو امتحان کنیم. حس میکنم برای اون هنوز زوده و برای همین اصراری بهش ندارم. برات صمیمانه آرزوی پایان زیبا برای این همه صبوریت دارم. خیلی قشنگ نوشتی بازم میگم و عکسها هم اینقدر قشنگه که حس نوشته ات رو دوچندان میکنه. واقعاً از آشنایی باهات خوشحالم و با افتخار لینکتون میکنم. ببوس مردِ کوچکمون رو
مامان 2بهونه قشنگ زندگی
4 آبان 91 14:59
خیییییییییییییییییییییییییییییییییلی با احساس نوشتی آدم حسودیش میشه خوبه که بتونی احساست رو بیان کنی