امروز و مهدکودک
امروز هم طبق معمول چند روز گذشته صبح ساعت هشت و ربع بلند شدیم و بعد از خوردن صبحانه راهی مهدکودک شدیم
توی راه برای پسرم توضیح دادم که از امروز مامانی اجازه ی بالا اومدن نداره و باید با یکی از خاله ها بره توی کلاس
وقتی رسیدیم با گریه از من جداش کردن و بردنش توی کلاس و منم مثل یه مامان شجاع صدای گریه ش رو شنیدم و سرجام نشستم
یه پسر کوچولوی دیگه هم دو سه روزی هست میاد و مثل مهدیار جدا نمی شه و بدتر از اون مامانشه که ازش جدا نمی شه و مرتب به من میگه چجوری طاقت میاری صدای گریه ش رو بشنوی؟ خیلی مظلوم گریه می کنه
ولی من می دونم که بالاخره شاه پسرم عادت میکنه بزرگ می شه سخته برام ولی به بزرگ شدن و آقاشدنش می ارزه این اشکا
خلاصه اینکه امروز جشن تولد داشتن و دوباره آوردنشون پائین توی سالن و مربیشون گفت که من برم تو حیاط تا مهدیار نبینتم
رفتم تو حیاط و پشتم رو کردم به پنجره ولی از روی شالم منو شناخت و دوباره مجبور شدم به سالن برگردم
عمو موسیقی اومد و کلی آهنگ زد و بچه ها رو رقصوند و منم مثل بچه ها کلی ذوق کرده بودم از شادیشون
وااااااااای که چه دنیای قشنگی دارن و چقدر قشنگ بود رقص یه نی نی دختر تپل با یه پسر تپل هم سن خودش که با تاپ و شورت بودن و با پوشک کلی قل قلی شده بودن و فارغ از دنیا دست تو دست هم می رقصیدن و من هی دلم براشون آب می شد و هی داشت اشکم براشون در می آمد برای همه ی بچه هایی که اونجا بودن برای پسرای بامزه که من همیشه عاااااااااشقشونم که چه مردونه کردی می رقصیدن و برای دخترا که با ناز رقص چاقو می کردن
به طرز نفس گیری احساساتی می شم از دیدن شادی وصف ناپذیرشون
و مهدیار که چقدر دلش می خواست بالا پایین بپره و نگاه من می کرد تا ازم تائید بگیره و منم سعی می کردم که کاملاً بی توجه باشم تا با خودش کنار بیاد
ولی مگه می شه، یه حسی همش میومد سراغم که بهش بگم برو برقص و شادی کن
اونم هی می رفت و می پرید بالا پائین، و می ترسید هر چی بیشتر بهش خوش بگذره من ازش دور بشم، پس دوباره برمی گشت پیشم و دستم رو می بوسید و تاکید می کرد که دوستم داره
هدیه ای که براش برده بودم رو عمو موسیقی بهش داد و اونم خوشحال اومد پیشم و گفت بریم خونمون
دوباره به سختی رفت بالا و یک ساعت بعد برگشتیم خونه
فردا هم خاله ساراش مرخصیه و نیست و چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه تعطیل
حالا دوباره بعد از این چهار روز ماجرا داریم تا عادت کنه به نبودن مامانی
نمی دونم چقدر دیگه طول بکشه که به محیط مهد عادت کنه و به راحتی ازم جدا شه