مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

روز های زندگی من

امروز و مهدکودک

1391/6/20 13:29
نویسنده : زری مامان
869 بازدید
اشتراک گذاری

امروز هم طبق معمول چند روز گذشته صبح ساعت هشت و ربع بلند شدیم و بعد از خوردن صبحانه راهی مهدکودک شدیم

توی راه برای پسرم توضیح دادم که از امروز مامانی اجازه ی بالا اومدن نداره و باید با یکی از خاله ها بره توی کلاس

وقتی رسیدیم با گریه از من جداش کردن و بردنش توی کلاس و منم مثل یه مامان شجاع صدای گریه ش رو شنیدم و سرجام نشستم

یه پسر کوچولوی دیگه هم دو سه روزی هست میاد و مثل مهدیار جدا نمی شه و بدتر از اون مامانشه که ازش جدا نمی شه و مرتب به من میگه چجوری طاقت میاری صدای گریه ش رو بشنوی؟ خیلی مظلوم گریه می کنه

ولی من می دونم که بالاخره شاه پسرم عادت میکنه بزرگ می شه سخته برام ولی به بزرگ شدن و آقاشدنش می ارزه این اشکا

خلاصه اینکه امروز جشن تولد داشتن و دوباره آوردنشون پائین توی سالن و مربیشون گفت که من برم تو حیاط تا مهدیار نبینتم

رفتم تو حیاط و پشتم رو کردم به پنجره ولی از روی شالم منو شناخت و دوباره مجبور شدم به سالن برگردم

عمو موسیقی اومد و کلی آهنگ زد و بچه ها رو رقصوند و منم مثل بچه ها کلی ذوق کرده بودم از شادیشون

وااااااااای که چه دنیای قشنگی دارن و چقدر قشنگ بود رقص یه نی نی دختر تپل با یه پسر تپل هم سن خودش که با تاپ و شورت بودن و با پوشک کلی قل قلی شده بودن و فارغ از دنیا دست تو دست هم می رقصیدن و من هی دلم براشون آب می شد و هی داشت اشکم براشون در می آمد برای همه ی بچه هایی که اونجا بودن برای پسرای بامزه که من همیشه عاااااااااشقشونم که چه مردونه کردی می رقصیدن و برای دخترا که با ناز رقص چاقو می کردن

به طرز نفس گیری احساساتی می شم از دیدن شادی وصف ناپذیرشون

و مهدیار که چقدر دلش می خواست بالا پایین بپره و نگاه من می کرد تا ازم تائید بگیره و منم سعی می کردم که کاملاً بی توجه باشم تا با خودش کنار بیاد

ولی مگه می شه، یه حسی همش میومد سراغم که بهش بگم برو برقص و شادی کن

اونم هی می رفت و می پرید بالا پائینYah، و می ترسید هر چی بیشتر بهش خوش بگذره من ازش دور بشم، پس دوباره برمی گشت پیشم و دستم رو می بوسید و تاکید می کرد که دوستم داره

 

هدیه ای که براش برده بودم رو عمو موسیقی بهش داد و اونم خوشحال اومد پیشم و گفت بریم خونمون

دوباره به سختی رفت بالا و یک ساعت بعد برگشتیم خونه

فردا هم خاله ساراش مرخصیه و نیست و چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه تعطیل

حالا دوباره بعد از این چهار روز ماجرا داریم تا عادت کنه به نبودن مامانی

نمی دونم چقدر دیگه طول بکشه که به محیط مهد عادت کنه و به راحتی ازم جدا شه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان محمد فرهام
21 شهریور 91 11:52
سلام عزیزم امیدوارم که بتونین به این وضعیت عادت کنید
گویا خیلی سخته من هم باید بعد از سال جدید این کار رو انجام بدم
پسری هم عادت می کنه صبور باش دوست خوبم
دوست تون دارم


ایشالا که عادت کنه مرسی بهمون سر زدی عزیزم
ساره
21 شهریور 91 14:13
نگران نباش مامان زری مهربون, ایشالا زوده زود عادت می کنه.


ایشالا
طاهره مامان امیرعلی
21 شهریور 91 15:21
سلام.وبلاگتون مثل همیشه زیبا و قشنگه،تبریک میگم بهتون.امیرعلیه من تو جشنواره ی آتلیه سها شرکت کرده و به رای شما شدیدا احتیج داره.اگه به وبلاگش سر بزنین یه پست گذاشتم که آدرس جشنواره است اگر روش کلیک کنین مستقیم به سایت جشنواره میره.اسم پسملیه من امیرعلی مرادیان هست.بهش رای بدین و مارو خوشحال کنین.امیدوارم بتونم لطفتونو جبران کنم.


چشم عزیزم
باران در انتظار....
21 شهریور 91 21:53
سلام زری جونم. نه عزیزم.دیشب امدم وبت.مطالب پر از احساست را هم خوندم.کلی هم ذوق کردم. وگاهی هم اشک تو چشمام جمع شد.ولی خوشحال شدم که دوستم این قدر شعور داره که برای نشون دادن قدرت مادری محکمه نه مثل بعضی مامانها که هی با گفتنه وای شما چطور دلتون میاد هی بچه را وابسطه تر و لوس تر می کنند.هر روز هم به مربی بدبخت می گند اخه منو خیلی دوست داره.حالا من نمی دونم کدوم مادر و فرزندی هستند که همدیگر را دوست ندارند که این خانومها هی می خواند به کل افرینش ثابت کنند نه ایناا یه چیزی جدا هستند.حال مربی ها از این مامانها بد می شه.ولی کلیییییییییییییییییییییییییییییییی ذوق زری جونم را کردم. ولی نظرم را ثبت نمی کرد... من اخریش را دیدم.نمی دونم رمز برات امده بود؟ خصوصی می نویسم...
باران در انتظار....
21 شهریور 91 21:55
اخی عزیزم.کلی ذوق هدیه ای که مامانش خریده و نمی دونه را می کرده.حتما هی هم برات توضیح می ده.وای ادم ولی چه کیفی می کنه.هوارتا


خیلی کیف داره
باران در انتظار....
21 شهریور 91 21:56
اخیییییییی گومبولوها رقص چاقو.وایییییییییییی
باران در انتظار....
21 شهریور 91 21:57
عزیزم.مهدیار جوونم نگات می کرده.خب تو تایید می کردی با لبخندت که بدونه چقدر خوشحالی.عزیززززززززززززززززم


آخه هر چی تاییدش کنم بیشتر میاد سمتم
باران در انتظار....
21 شهریور 91 21:58
دقیقا.تعطیلات مهر ماه که میشه دوباره روز بعدش انگار نه انگار که معلم و مربی خودکشی کردند و مادر کلی حرص خورده.دوباره خونه می خواند
باران در انتظار....
21 شهریور 91 22:04
انشالله به زودی علاقه مند بشه نه عادت.از خدا کمک بخواه.که ارامشش بده.


آخه علاقه رو داره ولی به دوری و محیط جدید عادت نداره ایشالا که عاشق مهدکودکش بشه
باران در انتظار....
21 شهریور 91 23:32
منم همینطور... وای به خصوص اونایی که از مجردی شون ادم خبر داره... ممنون عزیزم...خدا را شکر باعث خوشحالی دوستم شدم... انشالله منم خبرهای خوب تو وبتون همیشه بخونم...
نگار(مامان سام)
23 شهریور 91 15:10
سلام.مرسی که پیش ما اومده بودین.ایشالله مهدیار جون زودتر به این وضعیت عادت کنه.بچه ها خیلی به مامانشون وابسته هستن هر چه قدر هم که بزرگتر میشن وابستگیشون بیشتر میشه. با اجازه میلینکمتون.
مامان محمد صادق(زهرا)
24 شهریور 91 7:11
سلام عزیزم... ان شاللا که زودی عادت می کنه به مهد!!! منم می خوام محمد صادقم و یه مدت امتحانی بفرستم مهد!!! طفلک خییییلی تنهاست و همش توو آپارتمون!!!چجوری انرژیشو تخلیه کنه!!! اینقدرم گرمه که نمیشه رفت پارک!!!( ما بندر عباسیم) یه کمم نگرانم! راستی شما کجایین و مهد مهدیار جون چقد می گیرن؟؟؟
مامان آیلا
9 مهر 91 9:26
آفرین به این مامان شجاع و آفرین به آقا کوچولو شجاع فکر کنم حالا دیگه راحت راحت به مهد می ری