دوستانه نوشت
کلییییییییییییی دلتنگ دوستای نازنینم شده بودم
ولی اصلاً اصلاً حال نوشتن نداشتم و همچنان هم ندارم
دیگه دلتنگی باعث شد که خدمت برسیم
امروز هم شکر خدا خونه تکونیمون تموم شد و جون اینجانب نیز همچنین
مثلاً کارگر داشتیم بیشتر از کارگره خودم کار کردم دیگه آخراش گریه م گرفته بود با اینکه خیلی خونه کثیف نبود ولی نمی دونم چرا همیشه نزدیک عید وسواس می گیرم
خانومه هم هییییییییییییییی می گفت ماشالا چه جونی داری؟ خسته نشدی؟ جاییت درد نمی کنه؟
ما هم بهمون تلقین شده بود که باید له باشیم و صد البته هی به جون خودمان دعا می خوندیم که چشم نخوریم یه وقتی بو خدا راست می گم
الانم چشم خانومه گرفته و دارم از درد بیهوش می شم
حالا بگیم از گل پسرمون
چند روز پیش بهش می گم مامانی می دونی چرا اینقدر حالم بده؟
گل پسر با حالت متفکر: مامانی آب دریا که توش ماهی و دلفین باشه نخوردی؟ ( آخه پارسال که رفته بودیم شمال تو دریا آب رفته بود تو دهنش و مسموم شده بود)
گفتم نه پسرم آب دریا کجا بود!
مهدیار: مامانی دارو و قرص اشتباهی نخوردی
مامانی: نه آقای دکتر یعنی نه پسرم
مهدیار جونم بازم با حالت متفکر: پس حتماً یه مریضی داری مامانی
ما هم استرس که چه مریضی داریم