یادم نرفته بود
یادم نرفته بود هیچ کدوم سختی هاش رو
یادم نرفته بود حال بد ماه های اول بارداری رو
یادم نرفته بود دل دردها و کمردردهای روزای سنگینی رو
یادم نرفته بود بد خوابی های ماه های آخر رو
یادم نرفته بود لحظه های سخت و شیرین انتظار رو
یادم نرفته بود سختی شب بیداری ها رو
یادم نرفته بود ترس تب و دل درد و بیماری دردونه م رو
یادم نرفته بود سختی دور شدن و امانت سپردن رو
یادم نرفته بود دویدن و تموم شدن تحمل دوری چند ساعته رو
یادم نرفته بود دلی رو که دیگه جایی بدون نیمه وجودم آروم نمی گرفت
پس چی شد که دوباره حاضر شدم این سختی ها رو به جون بخرم؟
چه حسی پشت این همه سختی هست که با وجود یک بار امتحان باز هم با جون و دل از حس دوباره ش خوشحالم؟
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی