یکی بود یکی نبود
امشب برات یه قصه گفتم یه قصه از خاطرات روزایی که باهات گذروندم روزایی که خیلی دور نیستن ولی باورم نمی شه که اینقدر سریع گذشتن
امشب وقتی دیدم داری گریه می کنی و دلت می خواد پیشم بخوابی کنار تختت نشستم و به یاد اون روزا سفت بغلت کردم و
یکی بود یکی نبود یه پسر کوچولویی بود که همه ش می خواست بغل مامانش باشه هر جا مامانش می نشست نی نی هم میومد تو بغلش
نی نی اینقدر به مامانیش وابسته شده بود که آقای دکتر مهربون گفت باید با نی نی بازی کنید ولی بذارینش زمین و بهش بگین زیاد بغل بودن خوب نیست بهش بگید لباستون پولک داره نمی تونید بغلش کنید
ولی بازم نی نی بغل مامانش رو دوست داشت
حالا نی نی اینقدر بزرگ شده بود که کامل تو بغل مامانی جا نمی شد
حالا نی نی قصه ی ما یه داداش کوچولو داشت که خیلی دوستش داشت و وقتی می دید داداش کوچولوش داره گریه می کنه می گفت مامانی تو رو خدا بغلش کن گناه داره داداشم تازه از خواب بلند شده دلش بغل می خواد
اینجای قصه سفت تر بغلت کردم و گفتم مامانی هر وقت دیدی کلافه ای و غمگین بیا بغلم باشه؟
قصه ادامه داشت و من با خودم فکر می کردم کاش اون اقا دکتر مهربون گفته بود که چقدر روزای کوچولویی و نی نی ت زود میگذره کاش گفته بود هر بار که اومدی بغلم سفت تر بغلت کنم و بو بکشمت کاش گفته بود هر چی بزرگتر بشی مامانی سخت تر می تونه تو بغلش نگهت داره کاش گفته بود یه روزی اینقدر بزرگ می شی که شاید به راحتی روت نشه سرت رو تو بغل مامانی قایم کنی و آرامش بگیری
بعدم با بلند بابایی رو صدا کردم و گفتم میثم جان تخت مهدیار براش کوچولو شده دیگه توش راحت نیست ببین!!! پیچ گوشتی بزرگ بگیر این پیچا رو باز کنیم تختش بزرگتر بشه
بعدم دلم می خواست بخوابی تا من گریه کنم
**************************************************************************
پی نوشت: آخر هیچ جمله ایم نقطه نذاشتم شاید موقع هایی که یادم می ره از نقطه و ویرگول استفاده بکنم یعنی خیلی غمگینم