مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

روز های زندگی من

یکی بود یکی نبود

1392/12/20 23:26
نویسنده : زری مامان
802 بازدید
اشتراک گذاری

امشب برات یه قصه گفتم یه قصه از خاطرات روزایی که باهات گذروندم روزایی که خیلی دور نیستن ولی باورم نمی شه که اینقدر سریع گذشتن

امشب وقتی دیدم داری گریه می کنی و دلت می خواد پیشم بخوابی کنار تختت نشستم و به یاد اون روزا سفت بغلت کردم و

یکی بود یکی نبود یه پسر کوچولویی بود که همه ش می خواست بغل مامانش باشه هر جا مامانش می نشست نی نی هم میومد تو بغلش

نی نی اینقدر به مامانیش وابسته شده بود که آقای دکتر مهربون گفت باید با نی نی بازی کنید ولی بذارینش زمین و بهش بگین زیاد بغل بودن خوب نیست بهش بگید لباستون پولک داره نمی تونید بغلش کنید

ولی بازم نی نی بغل مامانش رو دوست داشت

حالا نی نی اینقدر بزرگ شده بود که کامل تو بغل مامانی جا نمی شد

حالا نی نی قصه ی ما یه داداش کوچولو داشت که خیلی دوستش داشت و وقتی می دید داداش کوچولوش داره گریه می کنه می گفت مامانی تو رو خدا بغلش کن گناه داره داداشم تازه از خواب بلند شده دلش بغل می خواد

اینجای قصه سفت تر بغلت کردم و گفتم مامانی هر وقت دیدی کلافه ای و غمگین بیا بغلم باشه؟ گریه

قصه ادامه داشت و من با خودم فکر می کردم کاش اون اقا دکتر مهربون گفته بود که چقدر روزای کوچولویی و نی نی ت زود میگذره کاش گفته بود هر بار که اومدی بغلم سفت تر بغلت کنم و بو بکشمت کاش گفته بود هر چی بزرگتر بشی مامانی سخت تر می تونه تو بغلش نگهت داره کاش گفته بود  یه روزی اینقدر بزرگ می شی که شاید به راحتی روت نشه سرت رو تو بغل مامانی قایم کنی و آرامش بگیری

بعدم با بلند بابایی رو صدا کردم و گفتم میثم جان  تخت مهدیار براش کوچولو شده دیگه توش راحت نیست ببین!!! پیچ گوشتی بزرگ بگیر این پیچا رو باز کنیم تختش بزرگتر بشه

بعدم دلم می خواست بخوابی تا من گریه کنمگریه

**************************************************************************

پی نوشت: آخر هیچ جمله ایم نقطه نذاشتممتفکر شاید موقع هایی که یادم می ره از نقطه و ویرگول استفاده بکنم یعنی خیلی غمگینم نگران

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

عاطفه مامان امیرپارسا
21 اسفند 92 10:18
عزیزدلمی من فدای غمگینی خودت و اون نازپسر بشم که انقدر هر دو حساسید ! طفلک بابا میثمم حتما با دیدن حال و روز شما چقدر دلش گرفته. مامانی پسر بزرگ کردی به این دسته گلی حسرت کدوم لحظه رو میخوری ؟ نبینم الکی غم داشته باشی ها ! ایشالله تختشم بزرگتر میشه خیلی دوستون دارم
زری مامان
پاسخ
خدا نکنه عاطفه جونم، حسرت نیست عزیزم یهو دلم برای بچه م سوخت یهویی خیلی ازم دور شده ما هم عاشق عاطفه جونمونیم
مامان ماهان
21 اسفند 92 23:07
خداوندا ، در این واپسین روزهای سال دلم را چنان در جویبار زلال رحمتت شستشو ده که هر کجا تردیدی هست ایمان ، هر کجا زخمی است مرهم ، هر کجا نومیدی هست امید و هر کجا نفرتی هست عشق جای آن را فرا گیرد . پیشاپیش سال نو مبارک ، سال خوبی داشته باشی .
زری مامان
پاسخ
الهی آمین، ممنون عزیزم ایشالا شما هم سال خوبی داشته باشید
مرجان مامان آران و باران
22 اسفند 92 0:43
اخ که دقیقا حرف منو زدی عزیزممممممممم میدونم راست میگیییییییییی
مامان مرضیه
22 اسفند 92 21:32
وای که چه مهربونین هر دوتایی تون امیدوارم که همیشه فاصله های بینتون کمتر و کمتر بشه مارو هم دعا کن که محتاجیم دوستون دارم سال نو هم پیشاپیش مبارک باشه
زری مامان
پاسخ
عزیز دلممممممم ایشالا خدا گلای نازنینت رو برات حفظ کنه
ღبارانღ
23 اسفند 92 10:09
سلام.خوبی؟پس چرا دیروز سر زدم چیزی نبود!!!!
زری مامان
پاسخ
سلام مهربونمممممممم نمی دونم
ღبارانღ
23 اسفند 92 10:10
قربون دل مامان زری بشم.بیا بغلم
زری مامان
پاسخ
خدا نکنه عزیزم اومدممممممممشکلک خپلو رو یادته داشت می پرید
ღبارانღ
23 اسفند 92 10:10
قربون دل مامان زری.بیا بغلم
زری مامان
پاسخ
بازممممم اومدم
ღبارانღ
23 اسفند 92 10:12
حالا راستش را بگو!تو دلت بیشتر براى اون نی نی که تو بغل جاش بشه تنگ نشده؟؟؟؟
زری مامان
پاسخ
نمی دونم یه حس عجیبی دارم وقتی می بینم اینقدر آقا و بزرگ شده یه نگرانی عجیب و غریب
ღبارانღ
23 اسفند 92 10:14
آدمها همیشه تو بغل اونایی که دوستشون دارند جا مى شند.حالا هر جا باشند.هر کى بشند.من اینطور حس می کنم.گرمی آغوش نه مسافت میشناسه نه ...قانون ها را گذاشتیم و توش ماندیم
زری مامان
پاسخ
آره واقعا
ღبارانღ
23 اسفند 92 10:18
می دونی من ک بچه از خودم ندارم ولی اگر داشتم حق خودم می دونستم که هر وقت خواستم بغلش کنم و هر وقت نخواستم نکنم.ب حس مادرانه عاشقانه ام توجه می کردم.چون نمی دونم ثانیه بعدی زندگیم هستم یا نه.نمی ذاشتم حسرتی ب دل کودکم بماند.برای خودم گفتم.
زری مامان
پاسخ
چه نگاه قشنگی هیچ زور و اجباری توش نیست فدای حس زیبات
ღبارانღ
23 اسفند 92 10:20
چقدر حرف زدم!این ب اون در!
زری مامان
پاسخ
عزیز دلممممممممممم حالا تو بیا بغلم
ستارگان آسمان من
24 اسفند 92 2:12
منم اشکم در اومد.......وای منم باورم نمیشه بچه هامون چقدر زود بزرگ میشن...ایشالا بتونیم راه رو با کمک خدا نشونشون بدیم
زری مامان
پاسخ
عزیزم ایشالا که بتونیم پدر و مادرهای خوبی برای این گلای پاک و آسمونی باشیم
عقیق
25 اسفند 92 23:08
عزیییییییییییییییییییییزم احساس قشنگتو درک میکنم و الان منم این شکلیم
مامان احسان
26 اسفند 92 11:57
من هم همین حس رو دارم میتونم درکت کنم وقتی دستهاشو لمس میکنم وقتی نگاهش میکنم و به این فکر میکنم که یه روز بزرگ میشه و از پیشم میره دیگه اینطوری پیشم نیست همه اینها دیوونه ام میکنه
زری مامان
پاسخ
الهی که زیر سایه پر مهر خودت و پدر بزرگ بشه عزیزم
ღبارانღ
27 اسفند 92 14:15
سلام.هنوز داری قصه می گی؟بق بقو.
زری مامان
پاسخ
بق بقوووووو
علامه کوچولو
28 اسفند 92 15:54
سال و مال و فال و حال و اصل و نسل و بخت و تخت بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام سال خرم، فال نیکو، مال وافر، حال خوش، اصل ثابت، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام ******** سال نو مبارک ********
زری مامان
پاسخ
بر شما هم پیشاپیش مبارک
ستارگان آسمان من
29 اسفند 92 3:19
سلام دوست گلم .... سال بسیاااار خوبی رو براتون آرزو میکنم....عیدتون مبارک
زری مامان
پاسخ
عید شما هم مبارک عزیزمممم
مامانی هستی
9 خرداد 93 16:04
عزیزمممممم خیلی قشنگ نوشتی احساساتی شدم
زری مامان
پاسخ
قربونت برممممممم