مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

روز های زندگی من

بابا آب داد

1394/8/17 23:01
نویسنده : زری مامان
1,305 بازدید
اشتراک گذاری

بابا آب داد

حالا دیگه کم کم داری باسواد می شی عزیز دلم.

کلمات رو دونه به دونه می نویسی و گاه اشتباه می خونی و گاهی هم برای یاد گرفتن کلمه جدید عجله می کنی.

دیروز برای اولین بار جمله نوشتی، معروف ترین جمله ای که توی کلاس اول یاد گرفتیم: بابا آب داد.

وقتی دیروز موقع دیکته نوشتن این جمله رو گفتم و تو نوشتی از شوق جیغ کشیدم و تو تعجب کردی، برات توضیح دادم که یکی از لذتبخش ترین لحظات عمرم رو دارم تجربه می کنم و گفتم نمی تونی شادی من رو درک کنی عزیزکم.

امروز هم وقتی گفتم می خوام این خاطره رو توی دفترخاطراتم ثبت کنم، گفتی مامان داری بیخود برگه های دفترت رو اسراف می کنی. خنده م گرفت از اینکه تو نمی تونی من رو درک کنی همونطور که من روزهای اول یاد گرفتن درس و الفبات نمی تونستم درک کنم چرا یک کلمه رو غلط نوشتی یا چرا دیر یاد گرفتی، بعد که دیدم از پریشونی و عصبانیت من به گریه افتادی با خودم فکر کردم اول اینکه هیچ بچه ای بی سواد نمی مونه پس پسرک کوچولوی منم سواد یاد می گیره و به امید خدا بزرگ می شه و بعد اینکه منم این روزها رو گذروندم گرچه یادم نمیاد ولی قطعا و حتما من بازیگوش هم همین خاطرات رو برای مامانم به جا گذاشتم.حالا که با آرامش بیشتر تکالیفت رو پیگیری می کنم می بینم شکر خدا خیلی خیلی قشنگ و سریع کلمات و حروف رو یاد می گیری و به خصوص توی درس ریاضی هیچ مشکلی نداری.

خانم معلم یادتون داده توی هر خطی که می نویسید خط بعد رو خالی بذارین و بگین این خط میره مرخصی و روی خط بعدیش بنویسید، گاهی که اشتباهی دو خط پشت سر هم رو می نویسی یاد کلاس اول خودم می افتم که تقریباً تا آخر سال خانم معلم نازنینم داشت بهم یاد می داد که خط اول دفتر رو جا نندازم و از خط دوم شروع به نوشتن نکنم ولی من باز هم کار خودم رو می کردم.چند روز پیش وقتی بهت گفتم سرویست الان می رسه هول شدی و از پله ها پایین دویدی بدون اینکه کیفت رو با خودت ببری یاد کلاس دوم خودم افتادم که یک روز بدون کیف رفتم مدرسه، روز معلم بود و وقتی بچه ها به خانم معلم تبریک می گفتن من سرم رو روی میز گذاشته بودم و گریه می کردم وقتی خانم معلم پیگیر گریه ی من شد بابای مهربون مدرسه رو فرستاد دم خونه مون تا کیفم رو بیاره، نمی دونم شاید هم در آینده ی نزدیک یک روز مثل من با دمپایی به مدرسه بری و من اون روز رو حسابی بخندم و دل بسوزونم برای مامان نازنینم که چقدر از دست بازیگوشی و سر به هوایی من حرص خورده.

دارم نهایت سعی م رو می کنم که توی درس نوشتن به من وابسته نباشی، هر روز بعد از اینکه سرمشق ها و نمونه سوالات روزانه ی ریاضی ت رو توی دفترت می نویسم پشت میز تنهات می ذارم و ساعت کوچولوت رو جلوت می ذارم و زمان برات مشخص می کنم تا تکالیفت رو انجام بدی و بعد هم بهت دیکته می گم، شیرین ترین بخش تکالیفت برای من دیکته گفتنه خیلی لذت میبرم وقتی کلمات رو می گم و تو پشت سر من تکرار می کنی و می نویسی. من فداااات بشم که وقتی ازت غلط املایی می گیرم چشمای خوشگلت پر اشک می شه و خواهش می کنی که بذارم غلطت رودرست کنی و می ترسی که خانم معلمت عصبانی بشه از دیدن اشتباه دیکته ت.

هر روز پایین دیکته ت برات نقاشی می کشم و تو عاااشق اینکاری، ولی روزهایی که دیکته ت رو کامل درست ننوشتی ناامید می شی و می گی فرقی نداره که نقاشی بکشی یا نه و من برات توضیح می دم که نمره اصلا اصلا مهم نیست مهم اینه که دفعه ی بعد توی دیکته ت این کلمه رو درست می نویسی و من بهت افتخار می کنم.

عزیز دلممممممم روزای قشنگیه و من باز هم تمام سعی م رو می کنم که از همین ابتدا درست برخورد کنم تا سالهای بعد دچار مشکل نشیم.

پی نوشت: اگه تجربه ای دارید ممنون می شم راهنماییم کنید دوستای گلم، به خصوص شما باران جون عزیزم

پسندها (2)

نظرات (6)

عاطفه
21 آبان 94 20:04
سلاااااااااااااام خانوم مبارک باشه.باز ما یواشکی اومدیم. پیامای پستای قبلی مونده . ایشالله فارغ التحصیلی اقا مهدیار گلم . ته دل منم غنج رفت واسه خاطر عزیز دلمون. اقا کوچولوها خوبن ؟
زری مامان
پاسخ
سلااام ستاره سهیل
مامانه شایلین
22 آبان 94 18:51
ماشالله ماشالله چه پسر های گلیییییییی
مامان احسان
23 آبان 94 17:44
مباركه گل پسر (با سوادي رو ميگم )
باران
6 آذر 94 21:23
منم روز اولی که شاگردهام جمله می نوشتند معمولا مادری پیدا میشد که پایین دیکته کودکش از یاداوری خاطرات کودکیش برام می نوشت...از اینکه امروز دوباره یاد بچه گیشون افتادند...از اینکه وقتی بچه شون توانست این جمله را بنویسد گریه کرده بودند...
زری مامان
پاسخ
خیلی حس قشنگیه
عاطفه
19 آذر 94 22:16
شما هرکاری میکنید هر رفتاری انجام میدید بهترینه . من که چیز دیگه ای به عقلم نمیرسه . حالا منتظر میشینم ببینم باران خانومی نظرش چیه ؟ مهدیار گلم . خاله جون منم خیلی بهت افتخار میکنم. و واقعا منتظر روزی ام که خودت واسمون تو همین صفحه های مجازی بنویسی و پیغام بذاری که من به فلان موفقیت رسیدم (فارغ التحصیلی ، دانشگاه ، کار ، ازدواج ، بابا شدن ) و ما رو دعوت کرده باشی ... ای خدا یعنی میشه ؟ اون موقع این صدرای دوست داشتنی بازیگوش و محمد طاهای نازنینمم میبینم و میبوسمشون ! ولی اونا هم دیگه خیلی بزرگ شدن نمیشه آقا ! ما از همین دور خدمتتون سلام و عرض ادب میکنیم خاله جان بیایم جلو بس که دوستون داریم تو همون سن و سال میچلونمتون و تلافی این همه سال انتظار و در میارم جلو مردم خوبیت نداره . نه زری ؟ راست نمیگم ؟
زری مامان
پاسخ
عاشقتم آتیش پاره الهی که همه ی این موفقیت ها واسه گل پسر نازنین خودت عزیزم تو بیا من خودم می بوسمت راستی محمدطاها نیست اسم نی نی م، امیرطاهائه
عاطفه
24 آذر 94 9:47
همون موقع دیدم اشتباه نوشتما ! ولی فکر کردم درستش کردم ! خب عزیز دلم اصلاحش کن دو زار آبروی مارو جلوی بچه ها بخر امیرطاهای قشنگم ببخشید خاله جون[بوس]