مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه سن داره

روز های زندگی من

بدون عنوان

1390/3/30 9:35
نویسنده : زری مامان
466 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم میخوام از تولدت و ورودت به این دنیا برات تعریف کنم:

عزیز دلم خیلی وقت بود که مامان و بابا دلشون یه نی نی خوشگل میخواست )البته پیش خودت باشه مامانی از اول هم دلش یه آقا پیسر میخواست )

یه مدتی بود مامانی حالش اصلاً خوب نبود یه روز یواشکی رفت پیش یه دکتر و آزمایش داد وقتی برگشت خونه دل تو دلش نبود تا جواب آزمایش بگیره بعد از چند ساعتی مامانی زنگ زد به آزمایشگاه و وقتی خانمه گفت جواب مثبته تلفن تو دست مامانی موند زری مامانت از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه اول زنگ زد به بابایی دلش نمی خواست هیچ کس غیر خودش و بابایی از وجودت خبر داشته باشه بعد هم که تلفن رو قطع کرد شروع کرد به بلند بلند گریه کردن وشکر خدارو کردن آخه خداکم نعمتی به مامان وبابات نداده بود بعد از چند دقیقه همه شروع کردن به زنگ زدن و تبریک گفتن

از دست این بابات در حد صدم ثانیه همه رو خبر کرده بود اوه

خوشگلم تا به دینا اومدنت مامانا خیلی سختی کشید نزدیک های تولدت پای مامانی شکست و به سختی راه میرفت و دیگه سرکار هم نتونست بره

عزیز مامان بالاخره شما به دنیا اومدی یه نی نی کوچولو که از همون اول ورجه ورجه میکرد

شب اول تو بیمارستان راحت تا صبح خوابیدی مامانیت فکر کرد همیشه همینی ولی وااااااااای.......

فرداش که اومدیم خونه دیگه بیخوابی های مامانی شروع شد

شما روز به روز بزرگ شدی تاالان که به قول خودت آقاپیسر بزگی شدی .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

عمه سارا
25 خرداد 90 12:36
بعضی جاهاشو مامانت نمی دونه.بذار من واست تعریف کنم.
وقتی مامان ثریا فهمید زنگ زد به من.که نمی تونست حرف بزنه چون همش داشت گریه میکرد خاله سمانه(دوست مامان ثریا)گوشی رو گرفت به من خبر داد من هم زدم زیرگریه(الان هم گریم گرفته).بعدش من که با خاله سمانه(دوست خودم)قهر بودم زود بهش اس ام اس دادم و بهش گفتم اگه دوباره اذیتم کنی میگم شازده حالتو بگیره.اخی نفهمیده بود منظورم چیه.وقتی فهمید چهارتایی(باباناصرومامان ثریا با من و سمانه)کلی قربون صدقه ت رفتیم.


عمه جونم هزار تا دوستت دارم اینقدر مهربونی
خاله اما
29 خرداد 90 16:17
نه بچه ام كلاً از اولشم ساكت و مظلوممممممممم و بي سرو صدا بود!!!!! الكي نگو زري مامان، اٍ
مثه همين حالا كه مياد تو اتاقه خاله جونش صدا از ديوارد در مي ياد از آقا ميشان ما در نمياد. اون زلزله است كه يهويي ميزنه خونه ماماني و بابايي و اتاق خاله جونو نابود مي كنه.


باشه خاله خانوم دارم برات ......