مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

روز های زندگی من

جشن مادربزرگها

1391/7/11 9:01
نویسنده : زری مامان
759 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز توی مهد مهدیارجون جشن مادر بزرگها بود که از دو هفته قبل دو تا مامان بزرگا کلی منتظرش بودن

ساعت 9 مامان ثریا و مامان شعله رفتن مهدکودک

منم که بعد از رسوندن مهدیار یعنی ساعت 8 اومدم خونه تا ناهار درست کنم

روز قبل هم به مامان شهلا جونم زنگ زده بودم تا بیان پیشمون

که صبح وقتی دیدم دیر کرد بهش زنگ زدم و دوباره تاکید کردم که منتظـــــــــــــرم

خلاصه تا قبل از اومدن مامان شهلا رفتم خرید و بعدش دم در مهدکودک ایستادم تا جشن تموم بشه و با مامان بزرگا بیام خونه

راستش یه کم نگران بودم مهدیار بی قراری کنه و بخواد با مامان بزرگاش بیاد خونه و اونها هم دلشون نرم بشه و بیارنش

با اجازه مدیر مهدشون رفتم تو و از یه گوشه که تو دید مهدیار نباشم (طی یک عملیات گانگستری) جشن رو نگاه کردم بچه ها داشتن روی سن کردی می رقصیدن  ومامان ثریا دوید و یه دستمال داد به مهدیار و مامان شعله هم داشت فیلم برداری می کرد

هر دوتاشون هم ایستاده بودن و تقریباً پشت سری ها چیزی نمی دیدن ولی اعتراضی هم نداشتن بنده خداها اینقدر که این دو تا مامان بزرگ ذوق داشتن

مامان شعله توی مسابقه هم شرکت کرده بود  و به مهدیار یه بسته خمیر بازی جایزه دادن

راستی مامانای گل خودم از همه ی مامان بزرگای اونجا جوون تر بودن جشن مادربزرگها هم به مناسبت روز جهانی سالمند برگزار شده بود

مامان شعله می گفت که وقتی عمو موسیقی گفت من جای نوه تون هستم همچین بهش عصبانی نگاه کردم  (وااااااااااا آخه بی خود هم حرف زده بود نوه ی مادربزرگا همونایی بودن که تو مهدکودک بودن نه عمو موسیقی ِ سی و خرده ای ساله)

خلاصه اینکه بعد از تموم شدن جشن به مامان ثریا گفتم که یه وقت مهدیار رو با خودشون نیارن البته کلی از نوه ها با مامان بزرگا برگشتن خونه ولی من نمی خواستم مهدیار برنامه ش به هم بخوره شایدم من یه ذره سخت گیرم

مامان ثریا برای مهدیار جون اسکوتر خریده بودن و مامان شعله هم یه بسته ی بزرگ از شخصیت های بن تن

ساعت 11.30 مامان ثریا با اسکوتر رفتن مهدکودک و مهدیار رو آوردن

کادوی مامان شعله رو هم مهدیار جون تو خونه باز کرد و بابت هر دو تا کادو یه عالـــــــــــــــــــــــــــــمه ذوق کرد

به قول مامان ثریا جشن مادر بزرگها بود مهدیار کادو گرفت به جای اینکه اون به مامان بزرگاش کادو بده

سه تا مامان بزرگ بی نظیرمون تا بعد از ظهر پیشمون بودن و حسابی خوشحالمون کردن

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (22)

در انتظار....
11 مهر 91 20:06
سلام.از خط اول ذوق کردم. واز دست این دوتا مادر بزرگ خندیدم... انجایی که همه پشت سرشون بودند.یا اونجا که مامانتون بدش امده بوده.. از دست عمو موسیقی
در انتظار....
11 مهر 91 20:07
به مامان زری خودممممممممممممممممم.خوب کاری کردی...
در انتظار....
11 مهر 91 20:08
دست مامان ثریا و مامان شعله درد نکنه.عزیزمممممممممممممم مهدیارم کادوهات مبارک
در انتظار....
11 مهر 91 20:08
زری جونم بر عکس ولی شده ها...مامان بزرگها و خاله ها در هر صورت باید کادو بدهند.
در انتظار....
11 مهر 91 20:16
یه فکری.یه پیشنهادی بده.مهدیار کلاسش را عوض کنه.چون گاهی این کار به بچه حس مهم بودن می ده.ودر ضمن دلش برای مربیش تنگ می شه.ولی به هیچوجه جلوش نگو مهدیار دوست نداره.اتفاقا هی در این مورد حرف بزن که مهدیار خیلی خوشحاله.کلی کار یاد گرفته.یک کار دیگه هم توی خونه عصرها بهش بگو بیا یه نقاشی برای معلمت بکشیم فردا بهش بده.خودت هم کمکش کن.ان کار دوتا فایده داره.یکی اینکه این داد و ستد معلم و شاگرد معلم را خوشحال می کنه.و هدف دوم که دف اصلی منه اینه که مهدیار از ذوق این که می خواد فردا یه هدیه به خاله بده.ذوق به خرج می ده برای رفتن.به معلم هم بگو تو کارهای کلاس مشارکتش بده.مثلا بهش مسوولیت بده.حتی کاری.مثلا مهدیار تو مواظب باش کسی الکی گریه نکنه.یا مهدیار تو مواظب باش بچه ها تغذیه شون را بخورند.تو هم خوشحالیت را نشون بده.ناراحت نشو به بچه ات کار می گند.نه حس مفید بودن برای ما ادم بزرگها دوست داشتنیه چه برسه به بچه ها.
منم یه شاگرد داشتم پارسال در گذشتگانم را جلوی چشمام اورد.ولی اینقدر ساختم باهاش که بعد از یک ماه به زور می رفت خونه.تنبیه ش هم شده بود 5 شنبه ها نیا مدرسه.اخه 5 شنبه ها تعطیل بود.ولی مامانش الکی وقتی خیلی دیگه بد اذیت می کرد بهش می گفت نمی اورمت فردا
نگران باش ولی این کارهارا امتحان کن.بی خرجه ولی مفیده...


مرسی از راهنماییات ممنون از همراهیت
در انتظار....
11 مهر 91 20:16
این روز را به مادر بزرگها جوونمون تبریک می گم...خدا همهشون را حفظ کنه
در انتظار....
11 مهر 91 20:17
برای نظراتت هم ممنونم.خیلی مهربونی عزیزم...
در انتظار...
11 مهر 91 22:44
من می دونم تو مامان خوبی هستی.ولی اخر مادری.مادر هم خودش همه کاری بکنه سخت نیست ولی بچه اش را نمی تونه ببینه یکی بهش کار می گه.
ببخش که من دخالت می کنم.منم ممنون.



مرسی بابت همه ی مهربونیات
در انتظار...
11 مهر 91 22:47
حدس میزدم برای خسته گیه.برای همین می گم نقاشی و مسولیت تو کلاس را.منم دارم یکی دو نفر ناسازگار وحشتناککککککککککککککک.ولی فعلا با همین کار ماندگارشون می کنم.اینم یه راهه تا ببینیم چی می شه..


حسنا مامان ایلیا
12 مهر 91 8:08
ای جان مامان بزرگ های با حالی داره مهدیار جون خدا براتون نگهشون داره
مامان رایا
12 مهر 91 9:35
چه کار خوبی توی مهدکودک پسر گلتون انجام دادین کادوهاش هم مبارک امیدوارم مادربزرگش سالم و سلامت باش و سایه اونها مستدام باشه .
زهراسادات
12 مهر 91 11:14
سلام به مهدیار عزیزم و مامان گلش ممنون که به وبلاگ زکریای ما هم سرزدین
ساره
12 مهر 91 11:22
مهد کودکم نرفتیم , برامون جشن بگیرن , مامان بزرگامون برامون کادو بیارن.
پس کوش عکساش؟ از 100 روز قبل ما منتظر عکسیم مامان زری جان.


معذرت می خوام عزیزم من نرفته بودم برای همین عکس نداریم فیلم رو مامان شعله گرفته و اگه بتونم یه قسمتش رو بعداً می ذارم
نایسل
12 مهر 91 12:47
ای ول چه جشن خوبییییییییییییییی
نایسل
12 مهر 91 12:48
مرسی عشقمممممممممممم
نایسل
12 مهر 91 12:49
منم عاشقققققققققققق مامانی ام هستم
در انتظار....
12 مهر 91 23:14
سلام
الگو را به زودی زود می فرستم.خدا را شکر که خوشت امد.ممنون


یه دنیا ممنون
مامان مرضیه
14 مهر 91 10:29
سلام ماشاالله به این مادربزرگ ها با دل جووونشون
مطالب هم عالی بود زری جونم


مرسی عزیزم
متاسفانه آدرس نذاشتی که بیام
بابای ارشیا
14 مهر 91 11:25
آفرین به دخترخوبم که هم مادری مهربون و هم انسانی با احساسی . کادوهای پسملی هم مبارکش باشه بجای من مهدیارخان رو ببوسی ها
نایسل
14 مهر 91 11:37
خوشحالم خندیدیی عشقممم
نایسل
14 مهر 91 11:37
نایسل
14 مهر 91 12:36
مرسی عزیز دلمممم