مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

روز های زندگی من

کشفیات جدید

1391/7/23 23:56
نویسنده : زری مامان
634 بازدید
اشتراک گذاری

اول از دیروز بنویسم که صبح که آقا مهدیارم طبق برنامه ی جدیدش ساعت 7 از خواب بیدار شد و با اسکوترش راهی مهدکودک شد منم با عمه سارا جون و خاله مهنازم راهی خونه ی عمه جون شدیم برای چیدن جهیزیه ش که به لطف و تبحر خاله مهنازم خیلــــــــــــــــــی زود جهیزیه ی خوشگل عمه رو چیدیم و ساعت 12 عمه جون رفت دنبال مامان ثریا و عمه ایران و مهدیار جونم یه دو ساعت دیگه خونه ی عمه بودیم و بعد دیدم آقا مهدیار داره یونولیت های دور وسایل عمه رو خرد و خاکشیر می کنه دستش رو گرفتم زودی اومدیم خونه

البته کلی هم عمو حمید توی خرد کردن یونولیت ها مهدیار رو همراهی کرد، با یونولیت ها تفنگ درست می کرد تلسکوپ درست می کرد

امروز هم دوباره مامان ثریا اینا رفتن خونه ی عمه سارا و قرار شد ظهر بیان خونه ی ما

منم رفتم دنبال مهدیار و توی راه مهدیار جونم گفت مامان امروز تو مهد من دستهال خاله سارا شده بودم

 که نفهمیدم چی می گه فکر کردم بچه م خدایی نکرده دل دردی چیزی داشته

بعد مامان ثریا اینا اومدن خونمون دوباره گفت من امروز تو مهدکودک دستهال خانوممون شده بودم خوراکیای بچه ها رو می دادم و مامان ثریا گفت آفرین پسرم دستیار شده بودی

منم کلی قربون صدقه ش رفتم که دستیار خانومشون شده و خودش هم که کلییییییی افتخار و غرور

(چند روز پیش به پیشنهاد باران جون به مدیر مهدشون گفتم تا به خاله سارا بگه تو کلاس بهش مسئولیت بده تا هم علاقه مند بشه و هم اینکه یه ذره فعالیت داشته باشه)

و بعد از چندی دوباره:

با هیجان گفت: مامان امروز تو مهدکودک یه چیزی درست کردیم!!!!!

_ چی درست کردی پسرم؟

_ (باز با هیجان) امروز فهمیدیم که ما با زبونمون مزه ها رو می شنویم

و من که غششششششششششش رفتم برای عزیز دلم ولی نخندیدم که پسرم ناراحت نشه

بهش گفتم عزیزم ما با زبونمون مزه ها رو حس می کنیم

 _ و بابا از اونطرف با صدای بلند (که ما بشنویم): ما با زبونمون می چشیم

و من یادم اومد که یه وقتایی وقتی بویی رو حس می کنم می گم بوی (مثلاً گل) رو شنیدم !!!!!!

و نتیجه اخلاقی این پست اینکه:منم باید در کودکی به مهدکودک می رفتم ولـــــی منو نبردنniniweblog.com

و بعد دوباره به مامان ثریا گفت که خاله سارا بهمون نمک و شکر داد

و با خنده گفت خاله سارا بهم نمک داد گفتم شوره همه ی بچه ها گفتن این شیکــــــــــــــــــــــــــــــــره

و خودش زد زیر خنده و من و عمه سارا هم توی آشپزخونه کلی خندیدیم

بالاخره هم نفهمیدیم این که خورده بود نمک بوده که شور بوده یا.......

پ ن : کلی هم تشکر از عمه سارا و عمه ایران جون و مامان ثریا به خاطر اینکه کمکمون کردن امروز برای بابا بزرگ مهربونم که به رحمت خدا رفتن خیرات درست کنیم ( یه چند وقتیه عجیب این باباجون مهربونم جلوی نظرم میان و به پیشنهاد بابا میثم براشون خیرات درست کردیم ایشالا که خدا قبول کنه)

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

در انتظار...
24 مهر 91 0:24
مبارک باشه...
در انتظار...
24 مهر 91 0:27
زری غزل پرنده هم تو کلاس مبصر چیغ شده...تا کسی جیغ نزنه.اخه خودش همش در حال جیغ زدن با صدای ماورای صوت بود...


ای جان من عاااااااشق این پرنده ی کوچولوی کلاستم
در انتظار...
24 مهر 91 0:27
اخیییییییییییییی.دستهال خاله سارا را من قربونش برممممممممممم.


خدا نکنه عزیزم
در انتظار...
24 مهر 91 0:29
جالبه منم دقیقا داشتم به همین حرف بویایی فکر میکردم...
در انتظار...
24 مهر 91 0:30
خدا رحمتشون کنه.قبول باشه...بهشون بگو برات دعا کنند...دست همه گی درد نکنه..


فدات شم
در انتظار...
24 مهر 91 0:32
الهی همیشه بساط شادی تو اون خونه و تو دلهای ادمهای اون خونه پهن باشه.از قول من به عروس خانم تبریک بگید.الهی خیر از زندگی شون ببینند.وسالیان سال خوشبخت باشند...


ممنون عزیزم
حسنا مامان ایلیا
24 مهر 91 7:44
سلام اول ارزوی خوشبختی برای عروس خانم دارم بعدشم پسر گلت برای خودش مردی شده خدا براتون حفظش کنه
مامان حانیه
24 مهر 91 11:37
تقدیم برای عرض تبریکخدا همه رفتگانتون رو بیامرزه