مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه سن داره

روز های زندگی من

هورررا دوباره شمال

1390/5/2 8:29
نویسنده : زری مامان
678 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

پسر گل مامان تو هفته ای که گذشت همراه مامان و بابا رفت شمال و همون روز اول با بابایی رفت دریا و کلی کیف کرد

پسرم لباس شناهاش رو که مامان شعله سوغاتی براش آورده بود پوشیده بود تا تنش نسوزه آخه آفتاب خیلی داغ بود و شب بعد از خوردن شام میخواستیم کنار مرداب قدم بزنیم ولی آقاپسر اینقدر شنا کرده بود خسته بود گفت مامان من سسته ام ( خسته ام) شابم ( خوابم) میاد و نرفته برگشتیم و َآقاپسر زودی خوابید نیمه های شب مامان ثریا و باباناصر به همراه عمه سارا و عمو حمید و دایی جونیناو خاله مریم اینا اومدن و من و آقا پسر رفتیم توی اتاق خوابیدیم و پسرم هی بلند میشد میگفت بابام کوش ؟

آخر سر بلند شد رفت از اتاق بیرون و پیش باباش خوابید و موقع نماز صبح که باباش بلند شده بود به جای بابایی داشته عمو مجید رو ناز میکرده آخه پسرم عادت داره نصف شبها بلند شه و مامان و بابا رو ناز کنه

روز بعد رفتیم جنگل و آقا پسر با مامان ثریا رفت کلی با مرغابی ها بازی کرد و ماهی گرفت

و شبش هم رفت لب دریا همون طور که بابایی قول داده بود اسب سوار شد و ماشین سوار شد و موتور چهار چرخ و چرخ و فلک و.....

شب که برگشتیم ویلا دیگه شام نخورده خوابید و مامانیش کلی غمگین شد و خود آقاپسر صبح گفت مامانی دیشب شام نشوردم(نخوردم) مامان ثریا روصدا کردم گفتم من شام نشوردم  الهی بمیرم بچم

روز بعد هم دوباره با بابایی رفت دریا . آخه بابایی اینقدر ذوق کرده بود که پسرم دریا دوست داره که میگفت بعد از ماه رمضان مرتب میارمت شمال تا آب بازی کنی پسرم .

خلاصه روز آخر توی راه برگشت حال آقاپسر بد شد وهمسفرهامون رفتن و تو محمد شهر قزوین بردیمش دکتر و آقا دکتر بهش آمپول ضد تهوع زد وآقاپسر گریه کرد . آقا دکتر گفت یه دو ساعتی چیزی نخوره و توقف کنید تا حالش بهتر شه بعد راه بیفتید

ما رفتیم توی یه پارک شب نیمه شعبان بود و همه جا چراغونی و صدای بزن و بکوب میامد . آقا پسر خیلی سرحال شد خدارو شکر یه کمی بازی کرد و نون و کره بهش دادیم خیلی پارک آرومی بود یه نی نیه هم با مامانش اومده بود 1/5 ساله بود با آهنگ های موبایل مامانیش اینقدر قشنگ میرقصید و آقا پسر هم وقتی دید من چقدر ذوق میکنم یه ذره حسودیش شد و گفت آهنگ بزار منم بلدم برقصم وکلی عشوه اومد و رقصید و مامانی قربون صدقش رفت 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

بابادی
28 تیر 90 14:14
شبی که مریض شده بود به نی نی خان نون و عسل دادیم نه نون و کره مامانش


بابایی ببخشید خوب اشتباه شد مامانی زیاد نگرانم بود از نگرانی ندید چی بهم داده خوردم
عمه سارا
2 مرداد 90 14:07
قربونت برم نی نی جون