مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه سن داره

روز های زندگی من

دست گل آقا پسر و مامانی

1390/9/2 8:38
نویسنده : زری مامان
590 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم پریشب داشتی دسته گل به آب می دادی که!!!!!!!!!

شنبه شب بابایی دیر اومد خونه

منم قبل از رسیدن بابایی داروی سرماخوردگی شما رو دادم (دکسترومتورفان) و بعدش گذاشتم روی میز تلفن و رفتم آب برات آوردم و دیگه یادم رفت برش دارم بابایی که اومد بعد از خوش آمدگویی بهش رفتم براش شام را داغ کنم که دیدم صدای شما نمیاد از آشپزخانه اومدم بیرون و دیدم دارو رو باز کردی و ریختی روی زمین دویدم سمتت و گفتم مامانی داروتو خوردی گفتی آره دیدم دهنت بوی دارو میده و کل میز هم دارویی شده هر چی پرسیدم دارو خوردی یا نه می گفتی آره گفتم چه جوری دارو رو خوردی، درش رو برداشتی و دارو رو خم کردی توش و گفتی اینجوری داشتم سکته می کردم. تازه شما خوشحال هم بودی و به خودت حسابی افتخار می کردی حسابی کفری شده بودم نمی دونستم چه جوری متوجهت کنم که کار خطرناکی کردی گفتم مهدیار اگه دارو رو خورده باشی می میری مامانی  زنگ زدم به 115 و پرسیدم گفت باید مراقب علائمش باشید خواب آلودگی و تاری دید و.......

 

بعد بابایی هم اومد ازت پرسید، گفت پسرم دارو خوردی؟ آره؟

شما هم دیگه هی جواب می دادی نه بابا می میرم حالا دیگه بی خیال نمیشدی و فقط می گفتی نه بابا می میرم.

خلاصه یه چند تایی حمد برات خوندیم و توکل به خدا کردیم

بابایی داشت تو آشپزخونه شام می خورد و شما هم روی مبل جلوی تلویزیون داشتی با موبایل بابایی بازی می کردی که یهو صدای افتادنت اومد و بعدش هم صدای گریه اتنی نی گریان

دویدیم سمتت و شما دستت رو گرفته بودی و گریه می کردی دیگه برام قطعی شده بود که دارو رو سر کشیدی و حالا سر گیجه داری دستت رو روغن مالی کردم و بستم و بعد از یه نیم ساعتی خوابوندمت

بابایی هم که می خواست نشون بده نگران نیست بواشکی هی میومد بالا سرتو و چک میکرد ببینه نفس میکشی یا نه.مرتب هم می گفت خوب خورده باشه چی می شه یه کم خواب آلود می شه دیگه مگه نه؟

منم برای اینکه نگرانش نکنم می گفتم آره عزیزم چیز خطرناکی نیست هیچی نمی شه

آخه مامانی ما یه بار تجربه در این مورد داریم خیلی کوچولو بودی که مسمومشده بودی ساعت 12 شب از دکتر رسیده بودیم خونه و دکتر متوکلوپرامید بهت داده بود و گفته بود 9 سی سی بهت بدیم خیلی هم تاکید داشت که بیشتر ندیم گفت خانم این دارو نقل ونبات نیست ها اگه بیشتر بهش بدید چشماش میره بالا و تشنج می کنه منم با خودم می گفتم وای چقدر تاکید می کنه

خلاصه قطره رو برداشتم بهت بدم که کل قطره توش 15 سی سی داشت دو تا قطره چکون بهت داده بودم که به بابایی گفتم میثم جان این که خیلی کمه توش 15 سی سی داره باید بری دو سه تا دیگه بخری بابایی گفت مگه چقدر بهش دادی گفتم فعلاً دو سی سی ولی هر دفعه اگر بخوام 9 سی سی بدم که این خیلی کمه بابایی گفت چیییییییییی 9 سی سی! تازه دو زاریم افتاد که 9 قطره بوده فقط شما رو برداشتیم و دویدیم رفتیم بیمارستان میلاد فقط راهروها رو می دویدیم دکتر تا دید گفت یه قاشق بهش دیفن هیدرامین بدید یه دو ساعتی هم توی بیمارستان باشید اگر حالش خوب بود برید خونه خدا خیلی رحم کرد و خطر از سرمون گذشت (ولی دیگه کاری کاری بود و حالت بهم نخوردنی نی خندان)

خلاصه این بار دارو رو نخورده بودی و بازم به خیر گذشت ولی حسابی مامان و بابا رو ترسوندی آتیش پاره

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)