مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه سن داره

روز های زندگی من

باغ دایی سعید جون

1391/3/15 20:27
نویسنده : زری مامان
628 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم دیروز به اتفاق زری مامان و بابا میثم رفته بودی باغ دایی جون

دایی اصغر و دایی اسی جون دایی های پدرت اونجا بودن و شما نرسیده رفتی سراغ کبوترها آخه جدیداً رابطه خیلی خوبی با پرنده ها پیدا کردی

خلاصه بعد از دیدن پرنده ها به پیشنهاد دایی اسی جون رفتیم توی باغ و میوه چیدیم وااااای که چه زردآلوهای خوشمزه ای ولی شما زیاد زردآلو دوست نداری متاسفانه. فقط هسته زردآلو دوست داری و هی می گفتی زرده هستالو (هسته زردآلو) می خوام و من کلی بوست کردم

بابا میثم مشغول درست کردن آتش شد تا جوجه درست کنیم و یه تکه سرامیک گذاشت روی آتش تا درخت ها نسوزن آخه آتشش خیلی بزرگ بود و بابا یه طرف باربیکیو سرامیک گذاشت تا به درخت ها نگیره و وقتی چوب ها ذغال شد سرامیک داغ را روی زمین گذاشت همون موقع شما پات گیر کرد به یه سیم و خوردی زمین و شروع به گریه کردی و من سریع بغلت کردم و گفتم می دونم دردت اومده عزیزم ولی گریه نکن الان خوب میشه شما سریع آروم شدی فقط می گفتی می سوزه یهو چشمم به پشت دستت افتاد و دلم ریش شد آخه دستت چسبیده بود به سرامیک داغ و ما ندیده بودیم و شما در نهایت بزرگی و مردی مرتب می گفتی الان خوب میشه فگت(فقط) می سوزه

پدر دل نازکت هم که مثل همیشه شدید نگران شد و می گفت ببریمش دکتر و همش از من می پرسید نگران نیستی آخه بدجوری بازوت سوخته بود

(بابا میثمی وقت هایی که خدایی نکرده اتفاقی برات می افته خیلی نگران میشه و همیشه حواسش به عکس العمل منه اگه منم نگرانی نشون بدم دیگه تا دکتر نبرتت خیالش جمع نمیشه)

منم سریع یه سفیده تخم مرغ که عمه سارا گفته بود موقع سوختگی بزنم زدم پشت بازوت تا بهتر بشی ولی بابایی همش نگران بود و هنوز هم نگرانه که جاش روی دستت نمونه

پسر گلم الان که بزرگ شدی و داری این نوشته ها رو می خونی پشت بازوی دست راستت رو نگاه کن ببین جای سوختگی مونده و نگرانی پدر مهربون و دل نازکت درست بوده یا نه؟

عزیزم دل پدرت خیلی کوچولو و نازکه و من همیشه بیشتر توی اتفاقات نگران دلشوره ها و ناراحتی های پدرت می شم گل مامان امروز که روز پدره ازت می خوام همیشه قدر این نازنین رو بدونی

نفس

قربون خنده هاش

پدر و پسر

عکس با دایی جون عزیزمون

بابا میثم و آتیش درسر ساز

زری مامان و مهدیار

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)