مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه سن داره

روز های زندگی من

پابوس امام رضا

1391/4/18 1:47
نویسنده : زری مامان
608 بازدید
اشتراک گذاری

رفتیم و چجوری برگشتیم خدا می دونه .....ایشالا که خودش قبول کرده باشه

باورمون نمی شد که دوباره اینقدر زود طلبیده بشیم کدوممون رو دوست داشت که دوباره ‌خواستمون، نمی دونم

مهم اینه که رفتیم و بازم شب های حرم و یه دنیای نورانی دیگه که انگار خیلییییییی فاصله داره با زمین انگار هر کی اونجاس از جنس شیشه س روح آدم ها رو می بینی همونطور که پشت شیشه رو می بینی

اینبار با مامان شعله و بابا عباس و دایی جواد رفتیم

اینبار هم همه توی صف نماز عاشق مهدیار می شدن از اینکه اینقدر آقا منش و والا مقام کنار مامانش نشسته و اجازه می ده نماز بخونه هر کی می رسید بهش یه خوراکی می داد منم که حساس رو اینکه از کسی خوراکی نگیره ولی الان که با خودم فکر می کنم اون خوراکی ها هدیه ی یه زائر به یه فرشته کوچولوی مقرب بوده و من نباید اینقدر سخت می گرفتم

از اونجایی که بابا میثم همیشه معتقده که باید به پسرش خوش بگذره حتی توی زیارت،‌این بار هم به گردش و تفریح رفتیم ایندفعه با دادا رفتیم به سرزمین عجایب مشهد، که پسرم خیلی خوشحال بود که دادا باهاشه و هی بالا پائین می پرید یه عالمه هم با دادا بازی کرد

سرزمین عجایب 1

سرزمین عجایب 2

دادا و مهدیار

دادا و مهدیار و بابا میثم در حال بازی

دادا و مهدیار و بابا میثم

سرزمین عجایب 3

دادا و مهدیار

دادا و مهدیار

مهدیار مامانی

شب هم که برگشتیم پیش مامان شعله اینا که از حرم اومده بودن رفتیم شام خوردیم یه دل وجگر مشدی که آقا مهدیار عاشقشه

بعد از شام هم داشتیم فکر می کردیم که بریم آبمیوه بخوریم که دیدم گل پسرم توی جیب شلوارکش داره دنبال یه چیزی می گرده یه دفعه دیدم یه دوهزار تومانی درآورد و گفت بریم من براتون آبمیوه و بستنی بخرم وااای که رسماً هممون ضعف رفتیم براش دیگه به هیچی فکر نکردیم و رفتیم که مهمون گل پسرم باشیم که با افتخار داشت دعوتمون می کرد

اینم عکس پسرم در حال حساب کردن پول آبمیوه ها(واااای مامانی عاشقته بزرگ مرد)

پسر بزرگم

موقع رفت و برگشت توی فرودگاه هم پسرم چمدون خودش رو می آورد و وقتی با بابا عباس و پدرش رفت که بارها رو تحویل بدن دیدم با گریه اومد و گفت منم چمدونم رو میخوام بذارم رو اون دستگاهه

منم براش توضیح دادم که اگه چمدونت رو اونجا بذاری میره یه قسمت دیگه و توی هواپیما پیشت نیست اونجا چمدون آدم بزرگ ها رو می ذارن(خراب کردم) داغ دلش تازه شد و شروع به گریه کرد که منم می خوام چمدونم رو پیش چمدون آدم بزرگ ها بذارم(وااااا راست می گفت بچم چی ِ  جمدونش کمتر از چمدون آدم بزرگا بود مگه)

خلاصه راضی شد و چمدونش رو با بابایی برد تا از گیت رد کردن و با خوشحالی اومد گفت که چمدونم رو گذاشتم رو اون دستگاهه(منم با افتخار گفتم دیدی پسرم چه خوب شد حرف مامانی رو گوش کردی و چمدونت رو اونجا نذاشتی(اییییی بابا حالا باز داغ دلش رو تازه کنمشغول تلفن))

تازه بعدش یه ذره نگاه چمدون کوچولوش کرد و یادش افتاد که بهش قول دادم که کارتون نمو رو براش دانلود(به قول خودش داملود) کنم و یادم رفته!!!!!!!!

اینم عکس پسرم با چمدون ماجراسازش

مهدیار تو فرودگاه

مهدیار خوشگلم

پسر گلم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

م ر ی م
18 تیر 91 13:48
سلام بر زائرین عزیز
زری جون ومهدیار گلم ایشالا زیارتتون
قبول باشه ومارو هم دعاکرده باشین ...
امیدوارم دامادی پسرگلتو ببینی و اینکه دست می کنه تو جیبش و 400رو شام عروسی میده


مرسی عزیزم
در انتظار مهدی یار
18 تیر 91 22:05
سلام مامانی خوب.نمی دونی وقتی نظرت را خوندم چه حالی شدم.حالا هم که دارم نظرم را می نویسم همین طور اشکام داره میاد.الهی خیر گل پسرتون را ببنید.ممنون از دعاهای خوبی که برای من کردید
در انتظار مهدی یار
18 تیر 91 22:06
چشم مامانی منم لینکتون می کنم.خوشحال می شم که دوستی مثل شما داشته باشم.مامان یه مهدی یار دوست داشتنی.ان شاالله که واقعا یار امام مهدی باشه
ساره
19 تیر 91 19:09
زیارتت قبول عزیزم.ایشالا همیشه به گردش. آخه دوباره دل منو یه عالمههههههههه سوزوندی که, بابا آخه منم دلم شهر بازی میخوااااد.
ساره
19 تیر 91 19:11
تازه یادم رفت بگم آبمیوه و چمدون نمو و ... میخوام.
عمه سارا
20 تیر 91 15:55
من قهرم.منو چرا تاحالا مهمون نکردی؟