مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

روز های زندگی من

این چند روز

1391/5/2 17:04
نویسنده : زری مامان
676 بازدید
اشتراک گذاری

سلام اومدیم بعد از چند روز

مرسی از همه ی دوستایی که به ما سر زدن

 این چند روز پستی نذاشتم ولی نظرات رو تند تند اومدم تائید کردم

این چند روزه درگیر کلاسای آقا مهدیار بودیم آخه علاوه بر کلاس کاردستی کلاس قرآن هم ثبت نام کرده و دو جلسه ای هست که میره

امروز هم رفتیم کلاس ژیمناستیک ثبت نام کردیم که ایشالا از فردا می ره animated-gifanimated-gifanimated-gif

راستی پسر گلم چهارشنبه رفت آزمایش خون داد واااااای که هر چی از بزرگ منشیش بگم کم گفتم

توی آزمایشگاه نشسته بودیم و منتظر نوبتمون بودیم که صدای گریه ی یه بچه می آمد که داشت آزمایش می داد مهدیار جونم هم اصرار داشت که بره ببینه ولی خانمه گفت که نبینه بهتره ممکنه بترسه Cartoon of a Nurse Holding a Insulin Syringe

خلاصه منم که طبق متدهای تربیتی خودم عمل کردم (آخه چند وقت پیش یه کتاب می خوندم راجع به این که باید روی احساسات کودک اسم گذاشت و باهاش در موردش صحبت کرد و نباید بابت داشتن یه احساس اونو سرزنش کرد یا احساسش رو بی اهمیت جلوه داد)

منم شروع کردم براش توضیح دادم که چه جوری خون می گیرن و دردش به اندازه یه نیشگونه و باید صبور باشه تا خونش رو بگیرن و تکون نخوره

خلاصه رفتیم توی قسمت خونگیری و پسرم تا نشست روی صندلی دستش رو دراز کرد و خانمه خندش گرفته بود گفت پسرت چه خودش داوطلبانه حاضره خون بده

منم گفتم آخه مَرده و می دونه باید آزمایش رو بده و دردم داره

سرنگ رو که کرد توی دستش گفت اون طرف رو نگاه کن و دستت رو مشت کن بزرگمرد منم حرف گوش کن ،وقتی بهش گفت اگه تکون بخوری سوزن تو دستت می شکنه دیگه جُم نخورد فقط یهو نگاش کردم دیدم داره از گوشه ی چشماش اشک میاد ولی صداش در نمیاد قلبم فشرده شد

وقتی سرنگ رو کشید بیرون یه ذره ناله کرد ولی باز هم مثل یه جنتلمن از رو صندلی بلند شد و خانمه گفت براش جایزه بخرید چقدر پسر گلیه ني ني شكلك

و باز هم مامانی به پسرش افتخار کرد ولی یه ذره هم ناراحت بود چون دیگه آقا مهدیار زیادی انسانه اونم توی این دنیای بزرگ و بی رحم

 

پسر گلم تو یه انسان نیستی تو یه فرشته ای تو قالب یه بشر کوچولو که بعضی وقتها برای داشتن سجده شکر می کنم باورم نمیشه که خدا شما رو بهم داده و همیشه به خدا می گم: چی تو وجود من دیدی که منو لایق دونستی دو تا از بهترین خلایقت رو بهم هدیه دادی ني ني شكلك

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

نایسل
31 تیر 91 17:26
الهی فداش شم مرد کوچولووووو رو برات بهترین ارزو هارو میکنم خاله جوننن
نایسل
31 تیر 91 17:27
مرسی گلمممم منم دلم تنگ میشه
مامی مهدیار
1 مرداد 91 0:47
سلام عزیز دلم خوبی؟؟؟؟؟؟؟مهدیار جون چطوره ؟؟؟ممنون بابت حضور گرمت
دیشب اومدم وبتون و یه نگاهی تقریبا به بیشتر پست ها انداختم ، خیلی وبتون قشنگه و قشنگتر از اون گل پسرتون آقا مهدیاره ( هزارماشاالله)
ولی دیشب هر کار کردم قسمت نظر ها باز نشد و نتونستم نظر بزارم
لینکتون کردم
موفق باشید عزیزم،ببوس مهدیارم رو(هم اسم پسرمه خوشکل خاله)


مرسی عزیزم باعث افتخاره
مامی مهدیار
1 مرداد 91 0:50
الهی قربون این پسر شجاع برم من
عمه سارا
1 مرداد 91 10:09
عمه فدات بشه.همه فامیل بهت افتخار می کنن.ولی من هم مثل مامان زهرا نگرانم کاش اینقدر زود همه چیز رو نمی فهمیدی.خوبه که می فهمی ولی کاش خودتو اذیت نکنی.من و داداش میثم هم اینجوری بار اومدیماینجوری همیشه ازت انتظار دارن بفهمی.سرخوش باش قربوننت بشم


عاشقتم یه دونه عمه ی بی نظیر
اگر ذره ای، حتی ذره ای به عمه ی بهترینش بره که من جون می دم براش
ساره
1 مرداد 91 15:56
عمه سارا راست میگه,همه ی فامیل بهت افتخار می کنن.


مرسی عزیزم شما لطف داری
در انتظار مهدی یار
1 مرداد 91 20:36
قربونت برم.خاله... مامان زری معلومه که مهدیار از خون نمی ترسه.بترسه که دیگه مهدی یار نمی شه...دوستت دارم خاله ..بیشتر از اونی که فکرش را بکنی. حضرت مهدی نگهدارت باشه...
ستاره زمینی
5 مرداد 91 15:42
che pesar gavi va shojayi.
ستاره زمینی
5 مرداد 91 15:43
azizam be ma ham sari bezan.khoshhal misim.