این چند روز
سلام اومدیم بعد از چند روز
مرسی از همه ی دوستایی که به ما سر زدن
این چند روز پستی نذاشتم ولی نظرات رو تند تند اومدم تائید کردم
این چند روزه درگیر کلاسای آقا مهدیار بودیم آخه علاوه بر کلاس کاردستی کلاس قرآن هم ثبت نام کرده و دو جلسه ای هست که میره
امروز هم رفتیم کلاس ژیمناستیک ثبت نام کردیم که ایشالا از فردا می ره
راستی پسر گلم چهارشنبه رفت آزمایش خون داد واااااای که هر چی از بزرگ منشیش بگم کم گفتم
توی آزمایشگاه نشسته بودیم و منتظر نوبتمون بودیم که صدای گریه ی یه بچه می آمد که داشت آزمایش می داد مهدیار جونم هم اصرار داشت که بره ببینه ولی خانمه گفت که نبینه بهتره ممکنه بترسه
خلاصه منم که طبق متدهای تربیتی خودم عمل کردم (آخه چند وقت پیش یه کتاب می خوندم راجع به این که باید روی احساسات کودک اسم گذاشت و باهاش در موردش صحبت کرد و نباید بابت داشتن یه احساس اونو سرزنش کرد یا احساسش رو بی اهمیت جلوه داد)
منم شروع کردم براش توضیح دادم که چه جوری خون می گیرن و دردش به اندازه یه نیشگونه و باید صبور باشه تا خونش رو بگیرن و تکون نخوره
خلاصه رفتیم توی قسمت خونگیری و پسرم تا نشست روی صندلی دستش رو دراز کرد و خانمه خندش گرفته بود گفت پسرت چه خودش داوطلبانه حاضره خون بده
منم گفتم آخه مَرده و می دونه باید آزمایش رو بده و دردم داره
سرنگ رو که کرد توی دستش گفت اون طرف رو نگاه کن و دستت رو مشت کن بزرگمرد منم حرف گوش کن ،وقتی بهش گفت اگه تکون بخوری سوزن تو دستت می شکنه دیگه جُم نخورد فقط یهو نگاش کردم دیدم داره از گوشه ی چشماش اشک میاد ولی صداش در نمیاد قلبم فشرده شد
وقتی سرنگ رو کشید بیرون یه ذره ناله کرد ولی باز هم مثل یه جنتلمن از رو صندلی بلند شد و خانمه گفت براش جایزه بخرید چقدر پسر گلیه
و باز هم مامانی به پسرش افتخار کرد ولی یه ذره هم ناراحت بود چون دیگه آقا مهدیار زیادی انسانه اونم توی این دنیای بزرگ و بی رحم
پسر گلم تو یه انسان نیستی تو یه فرشته ای تو قالب یه بشر کوچولو که بعضی وقتها برای داشتن سجده شکر می کنم باورم نمیشه که خدا شما رو بهم داده و همیشه به خدا می گم: چی تو وجود من دیدی که منو لایق دونستی دو تا از بهترین خلایقت رو بهم هدیه دادی