پدر و پسری
وااااای که این روزا چقدر عوض شدی از بابایی جدا نمی شی و از وقتی میاد خونه فقط داری باهاش کشتی می گیری و بابایی هم هیچ اعتراضی نداره و غرق لذت میشه
دیشب هم برای اولین بار بعد از افطار (دیروز اولین روز ماه رمضان بود) با بابا میثم رفتی استخر تقریباً ساعت نه و نیم بود که رفتید و دوازده شب برگشتید دیگه داشتم دلشوره می گرفتم
و چقدر بهت خوش گذشته بود.
بابا میثم می گفت اول تو آب نمی رفتی و می گفتی اینجا رو دوست ندارم ولی بعد دیگه هر کاری می کرده شما از آب بیرون نمی آمدی و وقتی خودت گفتی دیگه بریم بابایی باورش نمی شده
اومدید خونه و شما اینقدر خسته بودی که نگو
یه ذره نون خالی برداشتی خوردی و رفتی بخوابی به محض اینکه خوابت برد از خستگی تو خواب ناله می زدی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی