بازم شمال
آقا پسر بازم مامان و بابا رو پنج شبنه و جمعه ای که گذشت برده بود شمال پنج شنبه بعد از ظهر سه تایی راه افتادیم طرف شمال و بعد از اذان مغرب چون آقا پسر گرسنه بود بابایی براش جیگر خرید و پسرم اینقدر دوست داشت که یه سه چهار سیخی خورد و یه دلی از عزا در آوردیم و بعدش برای آقا پسر و بابایی گرمکن ورزشی خریدیم تا با همدیگه بپوشند بعد از خوردن شام شب رو هم توی یه هتل خیلی تمیز نزدیک سی سنگان اتراق کردیم و نصف شب طوفان و بارون خیلی بدی شد برقها رفت آقا پسر که حسابی ترسیده بود هی میگفت اٍ چرا اینجوری شد بابایی بغلش کرده بود باهاش صحبت میکرد و از قشنگی های بارون میگفت تا بالاخره خوابش برد و صبح هم زودتر از ما بیدار شد و رف...