مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

روز های زندگی من

بازم شمال

آقا پسر بازم مامان و بابا رو  پنج شبنه و جمعه ای که گذشت برده بود شمال پنج شنبه بعد از ظهر سه تایی راه افتادیم طرف شمال و بعد از اذان مغرب چون آقا پسر گرسنه بود بابایی براش جیگر خرید و پسرم اینقدر دوست داشت که یه سه چهار سیخی خورد و یه دلی از عزا در آوردیم و بعدش برای آقا پسر و بابایی گرمکن ورزشی خریدیم تا با همدیگه بپوشند   بعد از خوردن شام شب رو هم توی یه هتل خیلی تمیز نزدیک سی سنگان اتراق کردیم و نصف شب طوفان و بارون خیلی بدی شد برقها رفت آقا پسر که حسابی ترسیده بود هی میگفت اٍ چرا اینجوری شد بابایی بغلش کرده بود باهاش صحبت میکرد و از قشنگی های بارون میگفت تا بالاخره خوابش برد و صبح هم زودتر از ما بیدار شد و رف...
4 آبان 1390

سفر همدان

پنج شنبه ای که گذشت به اتفاق َآقا پسر رفتیم همدان و علیصدر سفر خیلی خوبی بود ولی آقا پسر یه کمی بدقلقی کرد و هی با مامان و بابا قهر میکرد ، یه بار موقع ناهار قهر کرد و چون شرئع کرد به داد کشیدن از رستوران بردمش بیرون و گفتم هر وقت داد و بیدادت تموم شد بیا تو . اونم دم در ایستاد و هر چی منتظر شدیم داخل نیومد. آخرشم خودم رفتم دنبالش آقای یه دنده رو آوردم توی رستوران اول رفتیم علیصدر و همونجا آقا مهدیار رو بردیم شهربازی (که البته یکی دوتا بیشتر بازی نداشت) و بعد ناهار رفتیم تا مثلاً بخوابیم که آقا مهدیار انرژیک شده بود و فقط نیم ساعت آخر یعنی 5 تا 5/5 رو خوابید و بعدش بلیط غار رو رزرو کرده بودیم و به زور بیدارش کردیم و بردیم کلی...
22 شهريور 1390

هورررا دوباره شمال

    پسر گل مامان تو هفته ای که گذشت همراه مامان و بابا رفت شمال و همون روز اول با بابایی رفت دریا و کلی کیف کرد پسرم لباس شناهاش رو که مامان شعله سوغاتی براش آورده بود پوشیده بود تا تنش نسوزه آخه آفتاب خیلی داغ بود و شب بعد از خوردن شام میخواستیم کنار مرداب قدم بزنیم ولی آقاپسر اینقدر شنا کرده بود خسته بود گفت مامان من سسته ام ( خسته ام) شابم ( خوابم) میاد و نرفته برگشتیم و َآقاپسر زودی خوابید نیمه های شب مامان ثریا و باباناصر به همراه عمه سارا و عمو حمید و دایی جونیناو خاله مریم اینا اومدن و من و آقا پسر رفتیم توی اتاق خوابیدیم و پسرم هی بلند میشد میگفت بابام کوش ؟ آخر سر بلند شد ر...
2 مرداد 1390

مسافرت یک شبه

پسر گلم پنج شنبه هفته ای که گذشت مامان و بابا رو برده بود باغ دایی سعید تو هشتگرد دایی اصغر و زن دایی و دختر دایی بابایی با همسرش اونجا بودن پسر گل مامان هم من و بابایی و مامان ثریا و بابا ناصرش رو برده بود اونجا . اولش قرار بود شب رو برگردیم ولی اینقدر هوا خوب بود که در راه برگشت پشیمون شدیم و برگشتیم و نی نی مامان شب رو توی چادر کنار مامان و مامان ثریا و خاله مریم خوابید عمه سارا لوس نیومده بود وگرنه به آقا پسر خیلی بیشتر خوش میگذشت (آخه عمه جونش امتحان داشت و مونده بود خونه تا با خیال راحت از دست مهدیار خان درس بخونه تازشم عمو حمید هم رفته بود اعتکاف و عمه جونیش حسابی دلتنگ بود ) باغ دایی جون یه استخر بزرگ داشت که مامانی همش نگران بو...
29 خرداد 1390