مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

روز های زندگی من

هوراااااااااااااا شمال

شنبه بعد از مهدکودک آقا مهدیار به مناسبت تولد بابا ناصر به اتفاق باباناصر و مامان ثریا همراهشون رفتیم شمال مامان ثریا کللللللی خوشحال بود که مهدیارو شمال آورده و مهدیار هم کلی خوشحال تر که با مامان ثریاست خلاصه اینکه اول به پیشنهاد مامان ثریا رفتیم نمک آبرود و رفتیم نمایش شیر دریایی و مهدیار با شیره توپ بازی هم کرد چند ماه پیش رفته بودیم و این شیر دریایی رو دیده بودیم و مهدیار جونم اینقدر خوشش اومده بود که مرتب می گفت دوباره بریم وقتی برای مامان ثریا تعریف کرده بود، بهش قول داده بود که حتماً یه بار هم با مامان ثریا بره بعد از دیدن نمایش به مامان ثریا گفت دیدی بهت قول داده بودم، آوردمت قرار بود یکشنبه برگردیم ولی به پیشنهاد بابا...
4 مهر 1391

رفتیم و برگشتیم

  سلامممم ما برگشتیم بالاخره به همراه شاه پسر رفتیم ارومیه پیش مامان ثریا اینا و منزل بستگان باباناصر من تا حالا ارومیه نرفته بودم و کلی از مهمون نوازیشون شرمنده شدم و بهم خوش گذشت عروسی هم دعوت بودیم خیلی جالب بود از هر خانواده که دعوت بودن یه نفر رو صدا می زدن به عنوان نماینده تا آهنگ مورد نظرش رو بگه و بعد شروع کنه باهاش رقصیدن بعد هم عروسی دو قسمت بود یعنی یه سری برای عصرونه دعوت بودن و یه سری هم از هفت شب به بعد برای شام و تا ساعت یک شب عروسی ادامه داشت تازه بعضی عروسی ها بعد از ظهرش (یعنی برای شام) مهمونی عروس و داماد جدا می شه و عروس با خانواده خودش عروسی می گیره خیلی بامزه و عجیب بود برام تو همه ی سفره ها...
15 شهريور 1391

از دست این پسر

چند روز پیش قرار بود برای تعطیلات عید فطر بابایی گل پسرش رو ببره شمال روزی که می خواستیم حرکت کنیم مامان ثریا تماس گرفت و با مهدیار جون صحبت کرد و بهش گفت پسرم مگه قرار نبود این دفعه با هم بریم شمال پس چرا داری تنهایی میری، منو نمی بری؟ مهدیار هم گفت آخه دارم وسایل شنام رو می برم جا نداریم شما رو ببرم مامان ثریا هم کلی خندید و گفت بااااااشه آقا مهدیار خلاصه اینکه اون روز جاده این قدر شلوغ بود که بعد از خوردن ناهار تو جاده چالوس برگشتیم حالا روز جمعه قرار بود مامان ثریا اینا برن ارومیه وسط روز وقتی زنگ زدم ببینم رسیدن یا نه؟ مهدیار پرسید کجا رفتن؟ گفتم مسافرت رفتن گفت به مامان ثریا بگو مگه قرار نبود من رو ...
4 شهريور 1391

پابوس امام رضا

رفتیم و چجوری برگشتیم خدا می دونه .....ایشالا که خودش قبول کرده باشه باورمون نمی شد که دوباره اینقدر زود طلبیده بشیم کدوممون رو دوست داشت که دوباره ‌خواستمون، نمی دونم مهم اینه که رفتیم و بازم شب های حرم و یه دنیای نورانی دیگه که انگار خیلییییییی فاصله داره با زمین انگار هر کی اونجاس از جنس شیشه س روح آدم ها رو می بینی همونطور که پشت شیشه رو می بینی اینبار با مامان شعله و بابا عباس و دایی جواد رفتیم اینبار هم همه توی صف نماز عاشق مهدیار می شدن از اینکه اینقدر آقا منش و والا مقام کنار مامانش نشسته و اجازه می ده نماز بخونه هر کی می رسید بهش یه خوراکی می داد منم که حساس رو اینکه از کسی خوراکی نگیره ولی الان که با خودم فکر می کنم او...
18 تير 1391

رفتیم سفر

سلام سلام وای مردیم از بی اینترنتی اومدیم از سفر تا بازم بنویسیم و تجدید خاطرات کنیم خانواده ی کوچولوی ما رفته بودن شمال و مشهد وکللللی خوش گذشت ولی متاسفانه مهدیار جونم به خاطر زخم دستش نتونست توی دریا بره و بابا میثم مهربون هم دلش طاقت نیاورد و زودتر حرکت کردیم به سوی مشهد یعنی فقط یک شب شمال بودیم و پسرم یه ذره دوچرخه سواری تمرین کرد تا بابایی در اولین فرصت براش دوچرخه بخره یه ذره هم لب دریا رفتیم و بعد حرکتتتتتتتتتت......... مهدیار و پدرش هر وقت به جنگل سی سنگان میرن یه عکس این مدلی میندازن راستی بابایی یه بادبادک بزرگ با یه نخ 500 متری خریده بود از تهران که لب دریا اونو به هوا فرستاد ...
31 خرداد 1391

باغ دایی سعید جون

پسر گلم دیروز به اتفاق زری مامان و بابا میثم رفته بودی باغ دایی جون دایی اصغر و دایی اسی جون دایی های پدرت اونجا بودن و شما نرسیده رفتی سراغ کبوترها آخه جدیداً رابطه خیلی خوبی با پرنده ها پیدا کردی خلاصه بعد از دیدن پرنده ها به پیشنهاد دایی اسی جون رفتیم توی باغ و میوه چیدیم وااااای که چه زردآلوهای خوشمزه ای ولی شما زیاد زردآلو دوست نداری متاسفانه. فقط هسته زردآلو دوست داری و هی می گفتی زرده هستالو (هسته زردآلو) می خوام و من کلی بوست کردم بابا میثم مشغول درست کردن آتش شد تا جوجه درست کنیم و یه تکه سرامیک گذاشت روی آتش تا درخت ها نسوزن آخه آتشش خیلی بزرگ بود و بابا یه طرف باربیکیو سرامیک گذاشت تا به درخت ها نگیره و وقتی چ...
15 خرداد 1391

بهشت مادران

آقا پسر پنج شنبه به اتفاق زری مامان و عمه سارا و مامان ثریا و خانواده نازنینش رفته بود به پارک بهشت مادران و هنوز نرسیده با خاله ساره رفت آب بازی و مثل یه بچه گربه خیس برگشت و کلی خنک شد. بعد هم مامان ثریا کلی غصه خورد که چرا تفنگ آب پاش گل پسر رو نیاورده و ما همگی شکر خدا رو کردیم که تفنگ رو یادشون رفته چون هر جا تفنگ آب پاش آقا پسر و مامان ثریا باشه دیگه هیچ کس آرامش نداره آخه تفنگ گل پسر تقریباً پنج شش متری برد داره و همه رو فراری میده (گل پسر توی تعطیلات عید با مامان ثریا اینا رفته بود باغ وحش و به خرس باغ وحش آب پاشیده بود و حتی شیر باغ وحش رو هم خیس کرده بود و عمه سارا می گفت شیره هی کلافه دور خودش می چرخید، و من تا چند وقت منتظر ...
13 خرداد 1391

مهدیار خان شماله

سلامممممممممممممم اومدم بنویسم که گل مامانی اومده شمال خونه عمه زری و کلیییییییییییییی بهش خوش گذشته و کیف کرده نمک آبرود رفته لب دریا رفته یه عالمه با عمو داود جونش بازی کرده الان هم کنار مامانی نشسته و نمی ذاره مطلب بنویسم و هی موس رو می زنه و نمی ذاره بنویسم  راستی مهدیار شیر دریایی هم دید و بهش غذا داد و عکس گرفت    درضمن سالگرد ازدواج مامان بزرگ و بابابزرگ را به همراه تولد عمه زری جشن گرفتیم ...
12 ارديبهشت 1391

سفر کیش

واااااااااای از صبح تا حالا سه بار اومدم و نوشتم وسطش برق رفته و هر چی نوشتم پاک شده پسر گلم جمعه ای که گذشت پسر گلم به همراه مامان و بابا و عمو محسنش و خاله الهه مهربونش رفت کیش یا به قول خودش دریا و کلی بهش خوش گذشت. سوار هواپیما شدیم و آقا پسر کنار مامانش نشست و آقای آقا بود و با هم یه عالمه بازی کردیم و هی می گفت آقای خلبان کجاست بابا گفته من باید برم رانندگی بکنم طبق معمول گفت مامانی تو مثلاً شرک باش و منم فیونا. گفتم باشه فقط جون مادرت آروم باش که آبرومون رفت و کلی به خودم امیدواری دادم که باز جای شکرش باقیه که شرکم نه چیز دیگه ای. پسر گلم فقط یه بار دریا رفت و با بابایی رفت توی آب و عمو و خاله هم جت اسکی سوار شدن و خاله ک...
17 آبان 1390