چند روز که ننوشتم
وقت نکرده بودم که بنویسم پنج شنبه رفته بودیم خونه ی خاله اسما
و خاله ی مهربون پسرم کلی کدبانوگری کرده بود و هممون رو شرمنده کرد
دیروز هم ماهگرد عروسیشون بود و زنگ زدم خونشون به عمو مهدی که در حال سبزی پاک کردن بود تبریک گفتم
ایشالا که خواهر خوبم و شوهر خواهر عزیزم همیشه شاد و خوشبخت باشن
راستی چند روز پیش هم به همراه آقا مهدیار رفته بودیم پیتزا کاکتوس تازه نشسته بودیم که .....
یه کاکتوس تو طاقچه کنار میزمون بود و من و بابا میثم هم مشغول حرف زدن یهو جیغ مهدیار رفت هوا
کف دستش پر شده بود از تیغ های خیلی ریز کاکتوس و منم که فکر نمی کردم دستش درد داشته باشه هی می گفتم گریه نکن مامان جان مگه چی شده؟
شاکی شده بودم و سعی می کردم آرومش کنم
خلاصه اومدیم تو ماشین و بابا که غذا رو گرفت برگشتیم خونه
و تا چند ساعت داشتیم با موچین از دست کوچولوش تیغ های به باریکی سر سوزن رو در می آوردیم
تو حین در آوردن تیغ ها یکیش رفت توی دست خودم و کللللللللللی شرمنده پسرم شدم آخه واقعاً با همون یه دونه تیغ داغون شدم
پسر گلم هم زودی مامانی رو بخشید و هی نگران بود دست من خوب بشه