افطاری
امشب افطاری زندایی میترا (زندایی بابامیثم) دعوتمون کرده بودن و مثل همیشه همه ی فامیل مهربون بابامیثم دور هم جمع بودیم و خدا رو شکر کلی خوش گذشت پسر گلم هم که از اول مجلس توی ژست بود و وقتی عمو حمیدش رو دید گل از گلش شکفت
راستی اصلاً نمی ذاشت زری مامانش افطار کنه همش آش می خواست و نون پنیر
زری مامان هم که دیگه موقع افطار هیچکس رو نمی شناسه داشت از گشنگی می مرد ولی مجبور بود پسر گلش رو هم سیر کنه تازه موقع خوردن آش زد زیر قاشق و یه مقداری آش هم مانتوی زری مامانش میل کرد
وااااااااییی مانتوم نو بود به خدا
حالا خدا کنه پاک بشه تازه با کمال بی خیالی گفت عیبی نداره آخه یکی نیست بگه پسرم از کجا تشخیص دادی که مورد مهمی نیست
حالا هم داره با بابامیثمی باب اسفنجی تماشا می کنه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی