از دست این پسر
چند روز پیش قرار بود برای تعطیلات عید فطر بابایی گل پسرش رو ببره شمال
روزی که می خواستیم حرکت کنیم مامان ثریا تماس گرفت و با مهدیار جون صحبت کرد و بهش گفت پسرم مگه قرار نبود این دفعه با هم بریم شمال پس چرا داری تنهایی میری، منو نمی بری؟
مهدیار هم گفت آخه دارم وسایل شنام رو می برم جا نداریم شما رو ببرم
مامان ثریا هم کلی خندید و گفت بااااااشه آقا مهدیار
خلاصه اینکه اون روز جاده این قدر شلوغ بود که بعد از خوردن ناهار تو جاده چالوس برگشتیم
حالا روز جمعه قرار بود مامان ثریا اینا برن ارومیه
وسط روز وقتی زنگ زدم ببینم رسیدن یا نه؟
مهدیار پرسید کجا رفتن؟ گفتم مسافرت رفتن
گفت به مامان ثریا بگو مگه قرار نبود من رو هم با خودشون ببرن
مامان ثریا هم گفت گوشی رو بده خود مهدیار
و بهش گفت مامانی وسایلم زیاده نتونستیم شما رو ببریم
مهدیار که خیلی ناراحت شده بود گفت خوب من رو وسایلتون میشینم
و من و مامان ثریا خندیدیم
تلفن رو که قطع کردم مهدیار همونجا روی زمین نشست و یه ذره فکر کرد و گفت "من یه فکری کردم" و آروم اضافه کرد" یه فکر بد"
گفتم پسرم چه فکری کردی فکرت رو به منم بگو
گفت نه نمی شه بگم نمی خوام
خلاصه دوباره خواهش کردم و گفتی می خوام مامان ثریا رو اذیت کنم، می خوام بزنمش
بعد یکی از اسباب بازی هاش رو نشون داد و گفت با این بزنم تو چشمش
گفتم نههههههههه، چرا پسرم مگه وقتی شما به مامانی گفتی ما جا نداریم نمی تونیم ببریمت اذیتت کرد شما هم نباید ناراحت بشی
و بعد به بابا میثم گفتم و دوباره مامان ثریا جون زنگ زد و با مهدیار صحبت کرد و بهش گفت مامانی من شوخی کردم شما نباید ناراحت می شدی من منتظرم تا شما هم بیای مسافرت باشه؟
و به این صورت.......... مامان بزرگ مهربون و نوه دل نازکش دوباره آشتی کردن و قرار شد ما هم فردا حرکت کنیم و بریم پیششون
پی نوشت: هر چی از مهر این مامان بزرگ مهربون به مهدیار جون بگم کم گفتم
واااااای مامانی مهربون شما آقا پسر ما رو ببخشین یه ذره یهو فکرای بد به سرش زد دیگه، جوونیه دیگه چه می شه کرد!