مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

روز های زندگی من

رفتیم و برگشتیم

1391/6/15 17:52
نویسنده : زری مامان
766 بازدید
اشتراک گذاری


 

سلامممم ما برگشتیم بالاخره

به همراه شاه پسر رفتیم ارومیه پیش مامان ثریا اینا و منزل بستگان باباناصر

من تا حالا ارومیه نرفته بودم و کلی از مهمون نوازیشون شرمنده شدم و بهم خوش گذشت

عروسی هم دعوت بودیم خیلی جالب بود از هر خانواده که دعوت بودن یه نفر رو صدا می زدن به عنوان نماینده تا آهنگ مورد نظرش رو بگه و بعد شروع کنه باهاش رقصیدن بعد هم عروسی دو قسمت بود یعنی یه سری برای عصرونه دعوت بودن و یه سری هم از هفت شب به بعد برای شام و تا ساعت یک شب عروسی ادامه داشت

تازه بعضی عروسی ها بعد از ظهرش (یعنی برای شام) مهمونی عروس و داماد جدا می شه و عروس با خانواده خودش عروسی می گیره خیلی بامزه و عجیب بود برام

تو همه ی سفره هاشون هم سوپ جز اصلی غذاشونه حتی تو عروسی

حالا شرح کامل تری از سفر:

شب قبل از سفر متوجه شدیم که دایی عمو رضا فوت شدن و قرار گذاشتیم که صبح دو ماشینه به همراه عمو رضااینا و عمو علی اینا بریم به روستاشون برای ختم

صبح زود راه افتادیم و بین راه صبحانه خوردیم و نرگس و محمد حسین اومدن تو ماشین ما و با آقا مهدیار سه تایی بازی کردن

برای ناهار تو تبریز توقف کردیم و جوجه هایی که بابا میثم آماده کرده بود رو کباب کردیم و جاتون خالی خوردیم و به مقصد مورد نظر حرکت کردیم

دیگه تقریباً رسیده بودیم که دیدم صدای گریه ی نرگس میاد و پرسیدم خاله چی شده؟

گفت مهدیار انگشتم رو گاز گرفته

از تعجب شاخ درآوردم آخه تا حالا مهدیار از این کارا نکرده بود

هر جوری بود آرومش کردیم و مهدیار هم همش می گفت به مامان بابات نگی ها منو دعوا می کنن او هم میگفت میگم

محمدحسین مهربون هم هی بهش می گفت نرگس شیطون گولش زد بچه س نفهمید ببخشش

مهدیار: راست می گه شیطون بهم گفت برو دست نرگس رو گاز بگیر

دوباره محمد حسین میگفت من بهت پول می دم بری بستنی بخری پفک بخری اصلاً بهت پول خورد می دم به مامانت نگو باشه؟

مهدیار هم می گفت : دو تا پول داری به منم بدی منم بستنی بخرم

مامان فدات بشه که اصل قضیه رو یادت رفت و فکر خوراکی هستیGun Touting

هر چی از مهربونی این پسر شش ساله بگم کم گفتم هی به نرگس می گفت نرگس اگه خواستی مهدیار رو بزنی منو بزن باشه؟

منم هی قربون صدقه ی این انسان والا می رفتم

و به محض پیاده شدن نرگس گفت مامانی مهدیار دستم رو گاز گرفت

خلاصه مجلس ختم رو شرکت کردیم و به اصرار برای شام هم موندیم و ساعت یازده به همراه بابا ناصر و مامان ثریا و عمه جون عزیزمون(عمه ایران، عمه ی بابا میثم) حرکت کردیم به سمت ارومیه

روز بعد هم عمه سارا از تبریز اومد و زودی حاضر شدیم و به سمت استخر حرکت کردیم آخه قرار بود یه عروس رو ببرن استخر و اونجا یه جشن داشتن

آخه یه رسم قشنگ دیگه ی ارومیه اینه (نمی دونم جاهای دیگه هم این رسم جالب رو دارن یانه؟) پنج شش روز قبل عروسی یه استخر رو قرق می کنن (به رسم قدیم که عروس رو حموم می بردن) و اونجا بزن بکوب دارن و قشنگ پذیرایی هم می کنن ولی متاسفانه ما که رفتیم گفتن اون عروسه که قرار بوده بیاد برای هفته ی بعد بوده و ما تندی برگشتیم خونه تا آماده بشیم برای عروسی شب

خلاصه روز بعد از عروسی هم شهر سرو رو گشتیم و شب هم به باغ دختر دایی بابا میثم رفتیم و روز بعد به سه تایی به سمت سنندج حرکت کردیم و تو راه رفتیم غار سهولان رو دیدیم و دیگه شب بود که رسیدیم به سنندج که هممممممه ی هتل های شهر به طرز باور نکردنیی پر بود و توی یه کمپ تو پارک رفتیم و چادر هم نداشتیم که بخوابیم و مسئول اون کمپ که مرد بسیار شریف و مهربونی بود برامون توی اتاقک هایی که داربست زده بودن و برای استقرار خودشون بود جا برامون درست کرد و شب رو با همه ی خستگی خوابیدیم برای نماز که بیدار شدم دیدم بابا میثم مهربون از ساعت پنج صبح بیداره و پتوی خودش رو روی ما کشیده و به اصرار بعد از نماز خوابوندمش و ساعت ٨ رفتیم صبحانه خوردیم جاتون خالی یه کله پاچه ی توپ و بعد رفتیم کرمانشاه و گشتیم و شب هم رفتیم هشتگرد باغ دایی سعید جون و من و مریم جون تا ساعت ٤ صبح بیدار بودیم و روز بعد هم به علت شلوغی جاده ساعت ١١ شب به سمت تهران برگشتیم و شکر خدا رسیدیم خونه ی خودمون

و اومدم نی نی وبلاگ عزیزمون و نظرات دوستای گلم رو خوندم و به علت اشکالی که نی نی وبلاگ داشت نتونستم جواب دوستامون رو جواب بدم

دل تنگ وبلاگ پسرم بودم حسابی

اینم چند تا از عکسامون:

اینجا نزدیک غار سهولانه که یه روستایی با ذوق این ماکت ها رو درست کرده بود و ما هم که با ذوق تر (: رفتیم باهاشون عکس انداختیم

بابا میثم

 مهدیار و مامانی

مهدیار و مامانی

اینجا هم شهر بوکانه که توی یه پارکش مامانی چوپان درغگوی خوب رو پیدا کرد و باهاش عکس انداختیم

مهدیار و چوپان دروغگوی خوب

مهدیار و چوپان دروغگوی خوب

مهدیار جونم

سوار بر دوش چوپان درغگو

بابا میثم و چوپان دروغگو

 

 

 اینجا هم طاق بستان کرمانشاهه که مهدیار جون اصرار داشت در کنار دریاچه ی نصف و نیمه ش عکس بندازه

 طاق بستان

طاق بستان

طاق بستان

پدر و پسر در حال استراحت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

مامان مهرزاد جان
15 شهریور 91 18:51
الهی به سفر همیشه خاله جون حسابی خوش گذروندی ها
عزیزم منم وب مهرزاد جان رو به روز کردم خوشحال میشم ببینید و براش یادگاری بنویسید


چشم عزیزم حتماً
باران در انتظار....
17 شهریور 91 14:50
انگشت گاز گرفته.
باران در انتظار....
17 شهریور 91 14:51
چوپان دروغگوی خوب بهش نگفته بود برو انگشت را گاز بگیر؟


شاید قبل از اینکه چوپان دروغگوی خوبی بشه گفته(:
باران در انتظار....
17 شهریور 91 14:52
بستنی می خواسته؟ وای زری از خنده غش کردم برای این کارهاش
باران در انتظار....
17 شهریور 91 14:56
ممنون زری جونم.ان شالله همیشه به سفرهای خوب.عکس های خیلی قشنگی بود.ولی کاش صحنه مکالمه بچه ها را عکس گرفته بودی.


درست می گی عزیزم خیلی حیف شد
مامان محمد فرهام
19 شهریور 91 21:26
http://lavashak.niniweblog.com/post36.php سلام زری مامان میای به این وب به پسری رای بدی تو مسابقه شرکت کرده ممنون میشم شماره عکس 42 محمد فرهام رای گیری تا 23 شهریوره ممنون