روز جهانی کودک
دیروز روز جهانی کودک بود
یادش به خیر وقتی بچه بودیم روز جهانی کودک تا شب کارتون نشون می داد و ما چه خوشحال می شدیم
از چند روز قبل برای دیدن کارتون ها برنامه ریزی می کردیم
هیچ فکر نمی کردم که یه روزی اینقدر بزرگ بشم که به پسر کوچولوی خودم روزش رو تبریک بگم
دیروز به همین مناسبت مهدیار جونم رو با دوستاش از طرف مهدکودک بردن سرزمین عجایب
صبحش ساعت ٧ از خوشحالی بیدار شده بود و خوشحال بود که می خواد بره سرزمین عجایب
فکر می کرد به خاطر اینکه پسر خوبی بوده دارن می برنش
گفتن برای بردنشون تماس بگیرین منم برای یه کار اداری رفته بودم بیرون و از ساعت ١١.٣٠ هر چی زنگ زدم جواب ندادن و با عجله خودم رو برای ١٢ به مهد رسوندم که گفتن تلفنهای مهد قطعه ساعت یک بیاین دنبالشون
وقتی برگشتم خونه بابا میثم هم به خاطر سرماخوردگیش اومد تا استراحت کنه
ساعت یک با بابایی رفتیم دم مهد دنبالش خیلی تعجب کرد که بابا میثم رو دید بدون اینکه سلام کنه با دهن باز نگاه می کرد
توی راه برگشت هر چی ازش خواستم تعریف کنه چیزی نگفت
بابا میثم هم ازم خواست تا زیاد اذیتش نکنم گفت که مهدیار هنوز کوچیکه برای اینکه بیاد و تند تند تعریف کنه
منم که هلاک، ولی دیدم بابایی راست می گه دیگه چیزی نپرسیدم
هنوزم هیچی تعریف نکرده
اینم کارت تبریکی که مهدکودک بهش دادن:
پ ن : از شنبه تقریباً دیگه مهدیار جون بدون دردسر و با علاقه به مهد می ره
باران جون از راهنماییهات ممنون خیلی کمکمون کردی عزیزم