شمال
چند روزی بود که بابایی اصرار داشت که بریم شمال و من دو تا مهمونی دعوت بودم و گفتم باشه برای هفته های بعد
ولی بازم دلم نیومد و دل رو زدیم به دریا و پیش به سوی دیار سبز آبی
از پنج شنبه شروع به عکس انداختن کردیم و جمعه آخرین عکس رو که توی جنگل انداختیم و سوار ماشین شدیم، تا دوربین رو روشن کردم و شروع به دیدن عکس ها کردم همه ی عکسام یه دفعه محو شد و کارت حافظه ی دوربینم خالی
شب که اومدیم خونه به سختی فقط تونستم چند تا عکس رو ریکاوری کنم، اینم اون چند تا عکس:
اینجا جاده چلوسه و اینم پسر محتاط من که با کلی حرف و سخن راضی شد به آتیش شومینه نزدیک بشه و عکس بگیره
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی