اولین شب جدایی
این دو هفته نتونستم بیام و بنویسم
فقط در حدی بوده که بیام و کامنتای دوستای گلم رو جواب بدم
مامان نازنینم دوشنبه ی هفته ی گذشته بیمارستان بستری شدن و سه شنبه تحت یه عمل سخت قرار گرفتن که خدا رو شکر این روزا حالشون خیلی بهتره و ما هم سعی کردیم این چند وقت کنارشون باشیم این شد که نتونستم به نی نی وبلاگ محبوبم اونقدرا سری بزنم
سه شنبه که مامان جونم عمل شدن یکی از دوستای نازنینشون پیششون موندن و برای چهارشنبه شب قرار شد که من بمونم و مهدیار جونم هم همراه بابا میثم برن پیش مامان ثریا جون
و از عمه سارا و عمو حمیدش هم خواستیم که برن اونجا تا مهدیار احساس تنهایی نکنه
و این شد اولین شب جدایی من و دردانه ام از زمان تولدش
اونقدرها هم که فکر می کردم نه برای پسری سخت بود نه برای خودم
پسرم که موقع خواب با بغض به بابا میثم گفته بابایی تا کی اینجا می مونیم
بابا میثم هم که حسابی استرس داشته که مهدیار برای نبودن من گریه کنه گفته بابا همین امشب فقط، فردا مامانیت میاد
دوباره مهدیار با بغض: بابایی نمی شه بیشتر بمونیم؟
و بابا میثم
و روز بعد هم که من ظهر از بیمارستان اومدم خونه و خوابیدم تا شب که مهدیار با مامان ثریا اینا اومدن دنبالم تا بریم خونه ی دایی سعید بابا میثم
و شب موقع برگشت از خونه ی دایی سعید بابا میثم به مهدیار جون گفت که بابایی می خوای بازم بری پیش مامان ثریا
ما همه با اشاره ی چشم و ابرو می گفتیم نگو بهش (آخه احساس می کردیم مقاومت نشون بده و ناراحت بشه از اینکه دوباره می خوایم ازش دور بشیم)
ولی در کمال آرامش قبول کرد ما هم به شوخی ازش جدا شدیم و مهدیار سوار ماشین بابا ناصرینا شد و ما با عمه سارا و عمو حمید پشتشون حرکت کردیم و هر آن منتظر بودیم که سراغمون رو بگیره
خلاصه اینکه مامان ثریا اینها رفتن خونه شون و ما سارا جون و عمو حمید رو رسوندیم و حرکت به سوی خونه ی مامان ثریا
بابا میثم کلی تلفنی با مهدیار صحبت کرد که بیا بریم خونه، مگه قبول می کرد
آیفون رو که زدیم خود مهدیار برداشت و گفت اومدید داروهام رو بدید؟ (آخه سرمای سختی خورده بود)
زودی داروهام رو بدید و برید
به هیچ صراطی مستقیم نشد و ما تنها برگشتیم خونه و این دومین شبی بود که مهدیار جونم خونه نیومد
در طول این هفته هم همه ش زحمت مهدیار گردن مامان ثریای نازنین بوده و هر روز از مهد آوردنش و مهدیار تا شب پیششون بوده
و امروز که پنج شنبه ست و قراره خاله اسما بره خونه ی مامانم و ما هم برای شب، یعنی شب یلدا بریم اونجا
مهدیار از ساعت هشت صبح که چشماش رو باز کرد گفت مامان امروز هم مامان ثریا مید دنبالم؟
و وقتی جواب منفی شنید شروع به گریه که من دلم برای مامان ثریا تنگ شده و میخوام شب برم خونه شون
الهی بگردم، مامان ثریا خسته شدن حسابی
ازشون یه دنیا ممنونیم که همیشه همراهمونن و بهترینن
ایشالا که از بلاها دور باشن و خدا حافظشون باشه در همه حال