مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه سن داره

روز های زندگی من

اولین شب جدایی

1391/9/30 11:09
نویسنده : زری مامان
1,755 بازدید
اشتراک گذاری

این دو هفته نتونستم بیام و بنویسم

فقط در حدی بوده که بیام و کامنتای دوستای گلم رو جواب بدم

مامان نازنینم دوشنبه ی هفته ی گذشته بیمارستان بستری شدن و سه شنبه تحت یه عمل سخت قرار گرفتن که خدا رو شکر این روزا حالشون خیلی بهتره و ما هم سعی کردیم این چند وقت کنارشون باشیم این شد که نتونستم به نی نی وبلاگ محبوبم اونقدرا سری بزنم

سه شنبه که مامان جونم عمل شدن یکی از دوستای نازنینشون پیششون موندن و برای چهارشنبه شب قرار شد که من بمونم و مهدیار جونم هم همراه بابا میثم برن پیش مامان ثریا جون

و از عمه سارا و عمو حمیدش هم خواستیم که برن اونجا تا مهدیار احساس تنهایی نکنه

و این شد اولین شب جدایی من و دردانه ام از زمان تولدش

اونقدرها هم که فکر می کردم نه برای پسری سخت بود نه برای خودم

پسرم که موقع خواب با بغض به بابا میثم گفته بابایی تا کی اینجا می مونیم

بابا میثم هم که حسابی استرس داشته که مهدیار برای نبودن من  گریه کنه گفته بابا همین امشب فقط، فردا مامانیت میاد

دوباره مهدیار با بغض: بابایی نمی شه بیشتر بمونیم؟

و بابا میثم

و روز بعد هم که من ظهر از بیمارستان اومدم خونه و خوابیدم تا شب که مهدیار با مامان ثریا اینا اومدن دنبالم تا بریم خونه ی دایی سعید بابا میثم

و شب موقع برگشت از خونه ی دایی سعید بابا میثم به مهدیار جون گفت که بابایی می خوای بازم بری پیش مامان ثریا

ما همه با اشاره ی چشم و ابرو می گفتیم نگو بهش (آخه احساس می کردیم مقاومت نشون بده و ناراحت بشه از اینکه دوباره می خوایم ازش دور بشیم)

ولی در کمال آرامش قبول کرد ما هم به شوخی ازش جدا شدیم و مهدیار سوار ماشین بابا ناصرینا شد و ما با عمه سارا و عمو حمید پشتشون حرکت کردیم و هر آن منتظر بودیم که سراغمون رو بگیره

خلاصه اینکه مامان ثریا اینها رفتن خونه شون و ما سارا جون و عمو حمید رو رسوندیم و حرکت به سوی خونه ی مامان ثریا

بابا میثم کلی تلفنی با مهدیار صحبت کرد که بیا بریم خونه، مگه قبول می کرد

آیفون رو که زدیم خود مهدیار برداشت و گفت اومدید داروهام رو بدید؟ (آخه سرمای سختی خورده بود)

زودی داروهام رو بدید و برید

به هیچ صراطی مستقیم نشد و ما تنها برگشتیم خونه و این دومین شبی بود که مهدیار جونم خونه نیومد

در طول این هفته هم همه ش زحمت مهدیار گردن مامان ثریای نازنین بوده و هر روز از مهد آوردنش و مهدیار تا شب پیششون بوده

و امروز که پنج شنبه ست و قراره خاله اسما بره خونه ی مامانم و ما هم برای شب، یعنی شب یلدا بریم اونجا

مهدیار از ساعت هشت صبح که چشماش رو باز کرد گفت مامان امروز هم مامان ثریا مید دنبالم؟

و وقتی جواب منفی شنید شروع به گریه که من دلم برای مامان ثریا تنگ شده و میخوام شب برم خونه شون

الهی بگردم، مامان ثریا خسته شدن حسابی

ازشون یه دنیا ممنونیم که همیشه همراهمونن و بهترینن

ایشالا که از بلاها دور باشن و خدا حافظشون باشه در همه حال

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان دو بهونه قشنگ برای زندگی
30 آذر 91 15:47
انشاا... همه مامانا تنشون سالم باشه وسایه شون روسر بچه ها و نوه ها باشه @ در آغاز زمستان هرگز زمستانی مباد ، بهار آرزوهایتان یلدا مبارک};-
علامه كوچولو
2 دی 91 8:21
خدارو شكر كه حال مادرتون خوبه انشاءالله سايه شون سال هاي سال بالا سرتون مستدام
چيكار كردين مهديار اينقدر بهتون وابسته شده



چی بگم خواهر می بینی چقدر به مامانش ارادت داره
خخخخخخخخخخخخخخخ
مامان حانیه
2 دی 91 10:53
سلام زهراجون ان شاالله مامانتون هر چه زودتر سلامتیشون رو به دست بیارن


مرسی دوست خوبم
مامان حانیه
2 دی 91 10:53
آفرین به این گل پسر که مستقل شده
مرضیه
2 دی 91 22:06
سلام انشاالله که بلا دور بشه زود زود همیشه سلامت باشید سفره زیبایی داشتید
آسمان
3 دی 91 15:25
ایشالا که هرچه زودتر سلامتیشونو بدست بیارن
خدا سایه همه مامانا رو بالای سر بچه هاشون حفظ کنه ایشالا....


ایشالا
ممنون عزیزم
زهرا (✿◠‿◠)
4 دی 91 1:11
ان شاللا مامانت زود زود بهتر شن عزیزم...
***********************
زهرا جون چه بامززه نوشتی!
باور کن فک کردم می خوای بنویسی بچم داغون شد بس که گریه کــــــــــــرد!!!!
***************************
خداروشکر که گریه نکرده!چون همش فکرت مشغول میشد...



آره شکر خدا عین خیالشم نبود
منم بدتر از اون
در انتظار...
4 دی 91 23:25
زری جونم یادته چقدر ناراحتی می کردی از بس بهت وابسته شده بود...
خدا را شکر که بهتر شده..نه تو ناراحت نباش..انجا سور داغ بوده.دست مامان ثریا درد نکنه...ان شالله مامانت زود خوب بشند...


آره خدا رو شکر خیلی آقا شده
اینم از لطف خدا بوده که این چند وقت اذیت نشده
مرسی عزیزم
نگار(مامان سام)
5 دی 91 15:57
آخی نازی خدا مامان ثریا رو برای شما نگه داره .حتما خیلی مهربونن که مهدیار جون با اشتیاق میره خونشون.ایشالله زودتر حال مامانتون هم خوب بشه عزیزم.


ممنون
بله خیلییییییییییی ماهن
ایشالا که همه ی مامانا همیشه خوب باشن
شيرين مامان جانان و آوا
6 دی 91 9:26
سلام خدا مهديار نازنين رو براتون حفظ كنه! اسمش خيلي قشنگه! ايشاللا كه هميشه نامدار باشه!
به وبلاگ دخملاي منم سر بزنين خوشحال مي شم!


چشم باکمال میل