مهدیار این روزا
مهدیار این روزا فکرش حسابی مشغول نی نی مسافره
و مرتب راجع بهش می پرسه
چند روز پیش از این سوال شروع کرد
مهدیار: مامان من که تو دلت بودم خیلی دوست داشتی که پسر باشم (این اواخر داشتم دوران باراداری اولم و علاقه شدیدم به پسردار شدن رو برای یکی از اقوام تعریف می کردم که از قضا مهدیار هم شنیده)
من: آره مامان جون خیلییییییییی دوست داشتم همه ش از خدا می خواستم بهم یه پسر نازنین بده
مهدیار: مامان خوب من پسرم دیگه
( و در این قسمت، یه حس مادرانه ی عجیبی می گفت این مکالمه بی منظور نبوده)
روز بعد:
صبح وقتی مهدیار رو بیدار کردم شروع کردم به بوسیدنش و گفتم خدایا شکرت که این پسر نازنین رو بهم دادی مامانی من همیشه از خدا می خواستم یه پسر خوشگل بهم بده
مهدیار: خوب من هم پسرم هم خوشگل
و من دوباره:
دیروز صبح:
مهدیار: مامانی چرا نی نی تو دلته؟
من: خوب چون همه ی نی نی ها اول تو دل مامانشونن تا یه ذره بزرگ بشن ....
مهدیار: نه منظورم اینه که منو که داشتی، دیگه نی نی برای چی؟
من: خوب مامان جان برای اینکه می خواستم شما تنها نباشی و یه نی نی داشته باشی که یا خواهرت باشه یا برادر و وقتی بزرگ شدین حسابی با هم دوست باشین و مواظب همدیگه
مهدیار: آهان فهمیدم
و من عجیب به فکر حساسیت های جدید مهدیارم