من زنده اممممممم
واااااااااییی باورم نمی شه
من زنده موندم
دو روز اول این مریضی کذایی، کلاً از زندگی قطع امید کرده بودم
سه شب نخوابیدم و اینقدر ناله زدم که مهدیار می گفت مامانی اینقدر نگو درد دارم مریضم، خوب می شی دیگه منم مریض بودم
و مدام از تجربیات ناتمامش منو بهره مند می کرد
الان که می نویسم باورم نمی شه زنده باشم و یه بار دیگه دستم صفحه ی کیبورد رو لمس کنه و پا به فضای مجازی گذاشته باشم ( یعنی بزرگنمایی و گنده گویی در چه حدددددددد)
ولی بی شوخی مریضی مزخرفیه
تا روی سرم هم دونه زده، همه ش هم باید مراقب باشم کنده نشه
فکر کن در ماه ششم بارداری، خواه ناخواه خودم خوشگل شده بودم حالا یه دیزاین جدید به کل وجودم اضافه شده
یعنی چی شدم که مادر عزیزتر از جانم هم ماه پاره خانوم صدام می کنه (برگرفته از اون جمله ی ماه پاره خانوم خیلی خوشگل بود .... )
چی بگم والاااااا کلی غرغر انباشته شده بود تو این دل بی چاره که به لطف این پست خالی شد و کلی عقده گشایی کردم شکر خدا
مهدیار هم که حسابی این چند روز کسل شده بود مجدداً کوچ کرد و اینبار به مسیر دورتر
مامان ثریا و بابا ناصر قرار بود برن شمال که ساعت هشت و نیم صبح دوشنبه از توی جاده فیروزکوه زنگ زدن و گفتن برمی گردن تا مهدیار رو هم ببرن و از افسردگی نجاتش بدن
تا یه مسیری برگشتن و بابا میثم هم مهدیار رو تا یه مسیری برد و تحویلشون داد
یعنی می خواستیم بچه مون مستقل بشه! تو روح این استقلال که کلاً این بچه روی هر چی استقلال و عدم وابستگیه سفید کرده
دیشب که برگشت بهش می گم مامانی بازم با مامان ثریا می ری شمال می گه نه ایندفعه می خوام شما رو جا بذارم و دوتایی با بابام بریم