آخرین سفر بدون محمدصدرا
این روزا و سنگینی هفته های آخر هم نتونست خونه نشینمون کنه.
هفته ی پیش آزمایشاتم رو پیش دکتر بردم و خدا رو شکر همه چیز رو نرمال تشخیص داد و پرسید سفر نمی خواین برین؟
بابا میثم :
من : گفتم خانوم دکتر هفته ی پیش یه روزه رفتم و کل گیلان و مازندران رو در طی 20 ساعت رویت کردم دیگه نگید تو رو خدا که همین الان همسر جان چمدون ها رو می بنده.
و خانوم دکترم اصراااار که می تونی بری و مشکلی نیست و شماره ی موبایلش رو هم داد و گفت اگه مشکلی پیش اومد تماس بگیر !
از در مطب که بیرون اومدیم هنوزم بابا میثم این شکلی بود
گفت بریم وسایل رو جمع کنیم با مامان ثریا اینا بریم ارومیه.
منم که مطیع همسر، ولی مامان ثریا به خاطر طولانی بودن راه بابایی رو منصرف کرد .
از اونجایی که وحی منزل بود که ما بریم مسافرت پس سه شنبه عازم شمال شدیم و خواهر عزیز و شوهر خواهر گرامی هم برای اولین بار همسفر ما خجسته ها شدن.
و شکر خدا یه سفر عالی بود و به هممون خوش گذشت.
به خصوص به آقا مهدیار که دوباری دریا رفت.
روز اول عباس آباد بودیم و روز دوم راهی جاده ی کلاردشت و از اونجا بابلسر، یه شب هم پیش عمو داوود موندیم و روز سوم دیگه روی من کم شد و واقعاً خسته شدم و بابایی به خاطر من راضی به برگشت شدن.
اینم عکسی که همیشه کنار دریا از پدر و پسر میندازم و عاااشقشم
قربونت بررررم با این ژست های عجیب غریبت
این عکس هم یادآور عکس بابا میثم و بابا ناصره