مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه سن داره

روز های زندگی من

دلخوشی ها کم نیست

1392/8/4 12:52
نویسنده : زری مامان
567 بازدید
اشتراک گذاری

مشغله ی این روزا کمتر زمانی برام می ذاره تا بیام و بنویسم یا به دوستای دیگم سر بزنم.

این روزا برنامه م خلاصه شده تو رسیدگی به محمدصدرا و عذاب وجدان برای وقت کمی که برای مهدیار می ذارم.

مهدیار صبح ها با بابامیثم می ره مهدکودک و ظهر هم با سرویس برمی گرده.

بابا میثم تو خونه حسابی هوای آقا مهدیار رو داره و به خصوص موقع خواب که مهدیار عادت داشت همیشه من کنار تختش بشینم تا خوابش ببره و این روزا بابایی جای من رو پر کرده و پسر عاقل و بزرگوارم هم کاملاً درک می کنه که مامانی دیگه نمی تونه مثل قبل بهش رسیدگی کنه و با این موضوع کنار اومده و این باعث عذاب وجدان مضاعف من شده ناراحت.

حالا هم که مامان ثریای نازنین که مهدیار رو پنج شنبه همراه خودشون بردن شمال و قراره امشب برگردن.

می خواستم برنامه ش رو کنسل کنم و نذارم بره ولی هر جور فکر کردم دیدم خودخواهیه، چون خودش هم شدیداً تمایل داشت که بره و من فقط به خاطر خودم و عذاب وجدانم می خواستم نگهش دارم.

وقتی بهش گفتیم دارن میان دنبالت، زودی حاضر شد و نیم ساعت روی پله ی دم در نشست تا مامان ثریا اینا رسیدن.

این روزا همه ش دلش می خواد از خونه دور باشه، از صدای گریه های نی نی حسابی کلافه می شه و گوشاش رو می گیره.

چند شب پیش اینقدر کلافه شده بود که می گفت بذار بیام این نی نی رو بزنم صداش خیلی اذیتم می کنه نمی ذاره بخوابمتعجب.

یکی از حساسیتهاش اینه که کسی بهش بگه داداشت زشته، مهدیار آقا و بزرگوار همچین عصبی می شه که با مشت و لگد می افته به جون کسی که این حرف رو زده. چند شب پیش تو یه جشن نامزدی به روایت مامان ثریا اینقدر محمد حسین رو زده بود که برای هممون عجیب بود.

عااااااشق داداششه و فقط داره قربون صدقه ش می ره و می گه داداش دردت به جونم، داداش تو عشق منی و کلییییییی داداشیش رو تحویل می گیره ولی امان از زمانی که از دستش شاکی بشه یا یه کوچولو بهش حسودی کنه می گه می خوام بزنمش، می خوام خفه ش کنم، یا گاهی هم زیر لب با خودش می گه نی نی بمیر، و وقتی ازش می پرسم چی می گی، می گه با خودم بودم.

===========================================

مهدیار نازنین مامان این روزای پر مشغله و سخت برای هممون می گذره و ایشالا به زودی فقط و فقط از بودنتون کنار همدیگه لذت خواهم برد. مامانی رو به خاطر همه ی کم کاریهاش ببخش عزیزکم.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

فاطمه
4 آبان 92 16:17
الهههی زهرا جون وقتی داشتم پستت رو می خوندم رفتم تو فکر یعنی برای منم تا چند روز دیگه این اتفاقا میافته اونم حانیه که خیلی حساسه راستش دلشوره گرفتم خداکنه این روزا برای شما وما به خوبی وخوشی سپری بشه


ایشالا این روزا هم برای هر دومون می گذره
نه عزیزم دلشوره نداشته باش، به هر حال این روزا رو باید طی کنیم
مامان مرضیه
4 آبان 92 20:32
به به سلام به مادر مهربونمون خسته نباشین
مهدیار هم با این شیرین کاری هاش گل کاشته ها
محمدصدرای گل چطوره زیاد که اذیت نمی کنه


مرسی مرضیه جون
خدا رو شکر هر دوتاشون خوبن
عاطفه
5 آبان 92 22:05
مدام به فکرتم. خیلی سخت میگذرن این روزها .. کاملا سعی میکنم بفهمم .. ولی شیرینی بعدش فوق العاده میشه ! گوارای وجودت اون شیرینی دوست داشتنی روزهای بعد..


ممنون عاطفه جونم
مرجان مامان آران و باران
5 آبان 92 22:23
وایییییییی زری جونم خسته نباشی عزیزممم
من چی بگممم از الان دارم غصه روز زایمانمو میخورم منو1 روزو نیم نمیبینه و از الان نمیتونم باهش بازی کنم چون خیلی درد دارم
بعدن که بچه کوچیک
خدا مهدیار خوشگلو و با شعورمو حفظ کنه
سایه خودتو همسر خوبتم کم نشه از سرشون عزیزممممممممم


چاره ای نیست مرجان جونم
خود خدا چاره سازه ایشالا که همه ی نگرانیات به زودی برطرف بشه و راحت راحت این دوران رو طی کنی
مامانی درسا
6 آبان 92 2:09
عزیزم نمی دونستم نی نی تو راه داری به سلامتی انشاالله میدونم روزگار سختی رو میگذرونی انشاالله این روزا هم میگذره محمدصدرا هم بزرگ میشه . بیشتر میتونی وقتتو تقسیم کنی ..... عزیزم میدونم تمام سعیتو میکنی اما ما مادرا هم مثل تمام آدما از گوشت و پوستیم .... ماشین نیستیم که ..... خسته میشیم حالا یه چند وقتی خودمونو اگه فراموش هم کنیم بازم اینقده کار هست که آدم نمیدونه چکار کنه .... آفرین به بابای مهربون که تنهات نذاشته و کمک حالته ...... قربون دلت برم پسرم شاید الان نه ولی بزودی بزرگتر که شد میدونه که براش هیچی کم نذاشتی دوست من ..... ببوس گل پسراتو


مرسی از حرفای قشنگ و آرام بخشت دوست خوبم
آسمان
6 آبان 92 13:29
خداروشکر که خوبین
به یادتون هستیم خانومی


ما هم همواره به یادتونیم عزیزم
عمه سارا
6 آبان 92 16:14
خیلی بده که یه بچه اینقدر بفهمهکاش حسودیش رو نشون می داد و یه کم تخیله می شد.خیلی محمد صدرای عزیز رو دوست دارم.ولی در مورد مهدیار خیلی تعصب دارم.بهترین مامان دنیایی.مراقب هردوشون باشخدا واستون حفظشون کنه


ممنون عمه سارای نازنین که این مدت اینقدر لطف کردی و کنارمون بودی و نذاشتی به مهدیار سخت بگذره
بهترین عمه ی دنیاییییییییییی به خدا
عمه سارا
6 آبان 92 16:21
راستی بذارید واستون یه خاطره تعریف کنم.
تو شمال گروه دامول(مهدیار) با ارتش بویو (عمو حمید) به جنگ سختی پرداختن.فکر می کنید شمشیرشون چی بود؟ حدسش هم نمی تونید بزنید. گلیم های پادری که زحمت کشیده بودن لولش کرده بودن.
حالا حدس بزنید چه اتفاقی افتاد؟
گروه دامول ضربه محکمی رو زد که ارتش بویو جاخالی داد و این وسط دماغ مردم چوسان قدیم (عمه سارای بدبخت) به طرز وحشتناکی زخمی شد. آخه من چه گناهی کردم که همیشه این وسط باید بلا سرم بیاد.
حالا بهشون میگم دماغمو زخمی کردید می گن تقصیر خودته که میای وسط جنگ.
این هم واسه مامان زهرا که یه کمی بخنده. می دونم خیلی خسته ای.ولی همه چی روبه راه میشه . انشالا


بازم بلا سرت آوردن ):
عزیز دلممممممممم من معذرت می خوام
ღبارانღ
13 آبان 92 20:03
سلام...
دیگه خیلی خسته شده بوده ها... ماشالله مرده ها..می خواسته بزنه...زهرا تو اینقدر مهربون...این پسرت اعصاب براش نمونده ها...از دست داداشی.. عشق خودمه این مهدیارت..نه مهدیارم.


خیلی مهربونه ولی اصلاً حوصله ی صدا و گریه نداره