حیوونی های خدابیامرز
هیچ وقت هیچ حیوونی رو دوست نداشتم ولی این دلیل نمی شه که از مردنشون ناراحت نشم و مثل بچه ها گریه نکنم.
حتی فرصت نشد تا باهاشون ارتباط برقرار کنم . مثلا می خواستم ترس پنهانم رو از بین ببرم و مقابل پسرم شجاعانه بهشون دست بزنم.
بعد از کلی خواهش و تمنای پدر و پسر و تلفن و سوال از دفتر مرجع تقلیدم راضی به خریدشون شدم.
مردن بی هیچ دلیلی ناگهانی صبح امروز مردن.
کلی اشک ریختم هم به حال خودمون و هم برای اون حیوونی های خدابیامرز که اسیر دست ما آدما شدن.
خرگوشای بیچاره ! شاید مریض شدن، شاید هم از قصور ما بود ولی هر چی که بود هیچ وقت خودم رو نمی بخشم.
برای شاد شدن پسرک و به بهونه ی بچگی کردن و لذت بردنش جون تا آفریده ی خدا رو گرفتیم.
مهدیار از مردنشون ناراحت شد ولی در نهایت براشون تابوت درست کرد و با پدرش تو حیاط دفنشون کردن و به قول خودش به قبرشون آب داد و حتی براشون مراسم عزاداری هم برگزار کردن.
بعد هم به مامان ثریا زنگ زد و با اعتراض گفت دستت درد نکنه، با اون غذایی که بهشون دادی دستت درد نکنه به کشتنشون دادی.
********************************************
پ.ن: یاد بچگی هام افتادم و خونه ی مامان بزرگ و باباجونم یاد گنجشک کوچولوی مرده ای افتادم که چهار تایی با دختر عمه ها تو باغچه دفنش کردیم و براش عزاداری کردیم.