قلبم فرش راهت، نازنینم
مادر که باشی هر روز و هر ساعت حسی جدید تمام وجودت را در بر می گیرد.
مادر که باشی با هر لبخندش قهقهه می زنی و با هر بعضش می میری.
مادر که باشی گاهی از خوشی می ترسی سرت به سقف آسمان بساید و گاهی از غم وهم خرابی کاخ آروزهایت را داری.
مادر که باشی واژه واژه ی بودنت در نفس هایش خلاصه می شود.
مادر که باشی برای افتخار کردن دنبال دلیل نمی گردی.
مادر که باشی بعضی لحظه ها و اتفاقات و لبخندها و شیرین کاری هایش تنها و تنها مختص توست برای در کردن خستگیهایت، برای بردن دلت، برای به رقص درآوردنت، برای شکر کردنت.
اینهمه گفتم که بگم : عزیزکم را امروز بردم و در مدرسه ای ثبت نام کردم .
البته فعلاً تا بگردم و مدرسه ی باب میل خودم و آقای پدر را بیابم انشاا..
و امروز بسی به وجود خودش و بابای نازنینش بالیدم و پیش خانوم مدیر تعریفشان را کردم.
حتی از کتاب اهدایی گل پسر هم گفتم، کتابی که دیروز از نماز جمعه که برمی گشت به مادر جانش هدیه داد با عنوان"عباس دست طلا" پشتش را که دیدم نظر رهبری هم راجع به کتاب نوشته شده نگاه تشکر آمیزی هم روانه ی چشمان همسر جان کردم و به لطف خدا شروع به خواندش کردم.
**********************************************
پی نوشت:
-دلم خواست از کوهنوردی گل پسرم هم بنویسم، عزیز مادر دو باری می شود که مامان و بابا رو با میل و رغبت فراوان همراهی می کند.
-امروز هم من و جناب پدر کلی احساساتی شدیم و با صدای بلند تو کوه فریاد کشیدیم و خدا رو سپاس گفتیم برای نعمت سلامتیش. خدایااااااااااا عاشقتم مهربون.
- دقت کردین ما چقدر فعال شدیم ؟
بعداً نوشت: این پست عکس دار شد!