بدون عنوان
امروز صبح آقا مهدیار رو بردم خونه مامان شعله تا گذاشتمش توی رخت خواب چشماش رو باز کرد و منم طبق معمول باهاش بای بای کردم ولی یهو زد زیر گریه تعجب کردم چون همیشه بای بای میکرد و میخوابید
ساعت حدود 9/5 بود مامان شعله که امروز مهمون داره و کلی کار داره زنگ زد و گفت مهدیار داره گریه میکنه و میگه مامانمو میخوام . گوشی رو داد به آقا پسر و کلی باهاش حرف زدم و اون فقط گوش میکرد و گاهی با بغض جواب میداد
به بابا میثم زنگ زدم و گفتم بهش زنگ بزنه تا شاید آروم بشه . که یه نیم ساعت بعدش زنگ زد گفت دارم میرم دنبالش بغض کرده و اومده دم در نشسته
بابا که رفت دنبال آقا پسر ، پسرم گفتش که خواب بد دیدم و مامانم و میخوام
بابا بهش گفت مگه شما نمیدونی مامان سر کار میره چرا گریه کردی آقا پسر هم گفته بود که میدونم ولی خواب بد دیدم مامان ثریا بهش زنگ زده و گفته خوب عیب نداره پسرم آدم خواب بد میبینه میخواستی از خواب که بلند شدی شکر خدا رو کنی که همش خواب بوده
خلاصه با بابایی رفته سرکار و طبق آخرین خبر به همراه عمو شروین همکار بابایی رفته بود با باب کت (یه ماشینه که باهاش خاک برداری میکنن) تو کارگاه و خاک برداری کرده بود و همون موقع که من زنگ زدم اومده بود تو اتاق بابایی .........
تا ببینیم تا بعد از ظهر ساعت 4 بابایی میتونه از پس این آتیش پاره بر بیاد یا نه
خدا کنه این یه بار باشه و تکرار نشه چون اگه زیادی بهش خوش بگذره میترسم از این به بعد یاد بگیره و این بساط رو راه بندازه( البته پیش خودمون بمونه بابایی هم همچین بدش نیومده بود مهدیار رو ببره سرکارش به قول مامان ثریا ببینیم بعد از این هم از این هوس ها میکنه یا نه؟)